آموزه ای از رفیق عبداله میمنگی روزی همرا با رفیق زنده یاد عبداله میمنگی به منزل ما میرفتیم در راه یکی از جوانان محله را دیدم با آن جوان به گرمی سلام علیک و حول پرسی کردم بعد از رفتن آن جوان رفیق عبداله سوال کرد که این جوان باشما چه نسبتی دارد من در مودر آن جوان هم محله مان برای رفیق عبداله گفتم از جمله بچه های محله است این جوان کارگر حلبی سازی می باشد خانواده بسیار شریف دارد و خودش همچنان جوان بسیار خوبی است و پرچمی می باشد وی نگاه معنا داردی کرد زمانی که هر دو وارد منزل شدیم من علت نگاه معنا دار رفیق عبداله را جویا شدم رفیق عبداله کفت شرافت دارای مفهوم نسبی میباشد که همیشه تحت شعای تفکر سیاسی قرار میگیرد این موضوع را برمبنا فلسفه و سیاست به تفصیل تشریع کرد در آنوقت کودتای هفت ثور صورت نگرفته بود این گفت رفیق برایم چندان مفهوم واقع نشد.
چند سال بعد درهمان روزهای آغازین کودتای هفت ثور که عضای حزب دموکراتیک خلق بازو بند سفید به بازو می بستند. تا از دیگر افراد قابل تشخیص باشند و همه مسلح بودند. گفته رفیق عبداله را درک کردم همان جوان شریف بقول معروف شده بود شمر شرافت شخصی وی تحت تاثیر تفکرات سیاسی رویزونیزستی قرار گرفته بود .
با آغاز کودتای ۷ثور سال ۱۳۵۷ همه اعضای حزب دموکراتیک خلق از صلاحیت نا محدود برخوردار گردیدند. قوانین اجتماعی از میان رفت هر کدام از اعضای حزب مذکور خود قانون٬ خود قانون گزار و خود مجری قوانین خود ساخته خویش بودند. نظم و قانون از میان رفته تفکیک و ظایف وجود نداشت. هر عضو حزب دموکراتیک خلق می کوشید تا مانند موج سواران بر اموج خروشان سوار گردند. تا زودتر به ساحل مقصود برسد و مانند دونده های دوش مارادون یکی برد یگری سبقط میگرفتند. امتیازاتی در انتظار شان بود مقام برتر٬ موتر٬ دریور٬ معاش بالاتر٬ سلح کمری و…
در آمریت تخنیکی ریاست سرکهای وزارت فواید عامه بعد از کودتای هفت ثور تعدادی از کارمندان٬ میکانیکان و دریوران کم سواد و بی سواد به مقامات بالای اداری و فنی ارتقاع مقام یافتند مستری سلام الدین پغمانی که قبل بر این تخلص نداشت تخلص خلق را برگزید. و آمر دفتر سیاسی آمریت تخنیکی گردید بعد هم معاون اتحادیه کار وکارگر شد. وی از جمله یاران حفیظ اله امین بود بیشتر از پنجاه سال عمر داشت یکی از میکانیکان سابقه دار آمریت تخنیکی بود مرد علیل بود از مرض پروستات ( چره ) رنج میبرد از اینکه سن وسالی را پشت سرنهاده بود و توان کار سنگین نداشت دیگر میکانیکان به احترم سن و سال و دلسوزی نسبت مریضی وی را همکاری میکردند. وی هم چون نیاز مند بود با دیگران بر خورد خوبی داشت نیازش تقاضا میکرد.
فرد دیگر مستری دولتزی بود با وجود که سواد کافی نداشت مدیر شاپ پطرولی گردید. دولتزی از مردمان پکتیا بود در مقابل مقامات بلند تر حزب چنان خم و چم میشد که گویا سجده میکند .
مانند روبای مکاری که درخم رنگ ریزی افتاده باشد و گمان برد که طاوس شده است بزودی این عناصر رنگ عوض کردند. گویا آدم های دیگری شده بوند این دو نفر از جمله منفور ترین افراد در آمریت تخنیکی گردیدند. حتا در میان رفقای حزبی خود شان .
یکی دیگر از هم صنفان دوره ابتدایی مکتب عاشقان عارفان من به اسم نجیب اله که مدتی پهلوانی هم میکرد. در آن موقع که من هم پهلوانی میکردم چندین بار به کلپ وی رفته و با وی تمرین داشتم وی پرچمی شده بود. بعد از پایان تحصیل کارمند آمریت تخنیکی شد. وی که از خانواده شریفی بود تحت شعاع تفکرات سیاسی قرار گرفته بعد از کودتای ۷ ثور رنگ عوض کرد این چنین افراد کم نبودند.
حزب دمو کراتیک خلق بعد از کسب قدرت سیاسی عضو گیری تازه ای را نیز آغاز کرد اشخاصی که به مسیر باد حرکت میکردند. موقع غنیمت شمردند تا از این خوان نعمت لقمه ای بر چینند تعدادی از ارازل ٬ اوباش و لومپن هم به عضویت حزب دموکراتیک خلق پزیرفته شدند .
یکی از کار مندان آمریت تخنیکی به اسم گل رحمن که از پکتیا بود ناراحتی خود را کتمان نمیکرد همیشه مینالید که من پانزده سال عضو حزب بودم و مبارزه کردم اما بجای نرسیدم این تازه واردان به مقامات بالا نایل گردیدند.
در حزب روابط بر ضوابط حاکم گردید افرادی که سابقه حزبی نداشتند از طرف اقارب و آشنایان حزبی خویش عضو ارتباطی معرفی گردیدند. و در جمله عضای اصلی حزب قرار گرفتند. گویا رسالت این حزب جاسوسی و جاسوس پروری بود انمیت از جامعه رخت بر بسته بود خفقان٬ بگیر و ببند جامعه را فرا گرفته بود نابغه شرق رهبر حزب دموکراتیک خلق نورمحمد تره کی اعلان نموده بود که هر که با ما نیست دشمن ما است.
چنین بود که تعدادی ازمردمان شرافت مند نیز از ترس جان و بخاطر زنده ماندن عضو یت حزب دمو کراتیک خلق را پزیرا گردیدند
یکی از دریوران به اسم قمرالدین مدیر محاسنه نقدی گردید وی همیشه نسبت به من با احترم بر خورد میکرد در مورد گزشته وی نمیدانستم شاید از جمله کسانی بوده باشد که از ترس جان و برای زنده ماندن حزبی شده بودند. از این قبیل افراد کم نبودند من تعدادی از چنین افراد را میشناختم صالح محمد سهیل همکار من در مدیریت محاسبه جنسی که باهم بسیار صمیمی بودیم معاون دفتر سیاسی درمرکز ریاست سرکها گردید. که در مکرویان موقعیت داشت باشناختی که از او داشتم وی در گزشته عضو حزب دموکراتیک خلق نبود. اما فرد باسواد بود دست خط بسیار زیبا املا و انشاء عالی داشت چون از منگل بود و اقارب خلقی داشت از طرف آنها به عنوان عضو ارتباطی معرفی گردید و ارتقاع مقام یافت.
مدید شعبه کنترول آقای خوستی هم از جمله کسانی بود که برای زنده ماندن خلقی شده بود هم چنان دوست دیگر من ظابط تور از ولایت پروان که مجروع جنگی بود در ریاست سرکها استخدام گردید تعداد این چنین افراد کم نبود که به ظاهر عضو حرب دموکراتیک خلق گردیده بودند. اما در واقعیت مخالف آن حزب بودند من با سابقه چند ساله در آمریت تخنیکی و آموزش های حرفوی سیاسی شناخت کافی از افراد داشتم .
وظیفه یک مبارز حرفوی این است که شرایط را درست تحلیل و از هر روزنه ای به منظور مبارزه استفاده اعظمی کند.
من از حمایت و همکاری تعدادی از این گونه افراد بر خوردار بودم هر زمان را پور عناصر صد انقلاب از طرف آمریت به ریاست سرکها میرفت یکی از آنها اسم مرا از لیست سیاه خط میزد.
درست سه ماه از کودتای نگین هفت ثور ۱۳۵۷ می گزشته نگارنده در قلعه نجار های خیر خانه سکونت داشتم هر روز با موتر مامورین آمریت تخنیکی به وظیفه میرفتم موتر مامورین از پنجصد فامیلی قلعه نجارا ده کپک سر ساعت ۸ صبح به آمریت تخنیکی میرسید تاریخ ۸ ماه سنبله بود ساعت هفت و سی دقیقه به ایستگاه قلعه نجارا رسیدم چند کار مند دیگر هم آمده بودند نیم ساعت گزشت از موتر مامورین خبری نبود دانستیم که موتر در راه خراب شده است که نیامده ناچار باید در موترهای سرویس شهری خود را به آمریت میرسانیدیم که از قلعه نجارا تا حصه دوم کار ته پروان در یک سرویس و از آنجا تا آمریت تخنیکی در سرویس کوته سنگی باید طی طریق میکردیم که زمان گیر بود اگر نمی رفتیم غیر حاضر می گردیدیم و همان معاش ناچیز ما هم کثر میشد .
چند دقیقه از ساعت ۹ گزشته بود که با همه مشکلات خود را به آمریت رسانیدیم تعداد ما بیشتر از بیست نفر بود. که همه کار مندان دون پایه بودیم واژه دون پایه را به جای پاهین رتبه بکار میبرم چون مفهوم وسیع تری را افاده میکند که بعلاوه موقعیت اداری موقف اقتصادی٬ سیاسی و اجتماعی را نیز تبارز میدهد.
مامور دفتر حاصری تازه داشت دفتر حاضری راجمع میکرد. مستری دولتزی که حال مدیر شاپ پطرولی گردیده بود هر دو دست را بکمر زه بود تا سلاح کمری خود را به نمایش گزارد این شخص رذل در همه امور مداخله میکرد.
دفتر حاضری مربوط بمدیریت اداری بود نه شاپ پطرولی این تشبث در وظایف دیگران شمرده میشود. در همان نزدیکی چندکار مند خلقی و پرچمی که موقف بالای در حزب نداشتند هم ایستاده بودند آنها نیز دیر آمده بودند در میان شان هم صنف دوره ابتدایی من نجیب اله هم بود مستری دولتزی بدون مقدمه شروع کرد به فحاشی خاین مردم بی ناموس ها این وقت آمدن است همه خموش بودند ترس برا در مرگ است .
من نتوانستم تحمل کنم خودش را بی ناموس گفته حمله کردم تا حساب این پست را برسم با همان سلاحی که در کمر داشت فرار بر قرار ترجع داد و به دفتر سیاسی آمریت نزد همتای خود مستری سلام الدین خلق پناه برد نگارنده اشتباه کردم موضوع را جدی نگرفتم به شعبه رفتم در حالی که بهتر بود از آمریت خارج شده مخفی گردم اما شرایط زندگی شخصی اجازه زندگی مخفی را برایم نمیداد.
به شعبه رفتم طبق معمول قطی سگرت پول هرجه در جیبم بود در روک میز کارم گزاشتم و مصروف نوشتن مکایب شدم هنوز نیم ساعت نگزشته بود که یک نفر با لباس شخصی وارد شعبه شد و گفت جمال کیست من دانستم که برای دستگیری من آمده اند.
فکر فرار را در ذهن داشتم یک دو نفر حتا اگر مسلح هم می بودند فرار برایم کار مشکلی نبود ورزشکار و آموزش دیده کمیته نظامی بودم اما زمانی که از شعبه خارج شوم اطرافم را به دقت نظر کردم تمام آمریت محاصره بود سر دیوار به فاصله چند متر یک سرباز مسلحه ایستاده بود. فرار کردن حکم خود کشی را داشت فکر فرار را از سربیرون کردم مرده ها که نمیتوانند مبارزه کنند. یک فکر دیگر ذهنم را مشغول میکرد اسنادی را که در خانه داشتم اگر خانه تلاشی گردد چه خواهد شد. از منزل پدری که اطمینان داشتم هرچه بود جاسازی شده بود اما در منزل مسکونی خوم چند جلب کتاب بود از همه مهم تر آثار منتخب ماهو که مطالعه میکردم با همه تجربه مرتکب اشتناه شده بودم غفلت صورت گرفته بود. ورنه در بیرون منزل در کوچه عقب میتر برق جای مناسبی بود که اکثر او قات اسناد را در آنجا مخفی میکردم حال چه باید کرد بیشتر از فکرجان خویش فکر همسرم بودم اگر منزل تلاشی گردد بخاطر من دیگران به چه مشکلاتی گرفتار خواهد شد. چاره کار این بود تا مقاومت کنم و رفقا از دست گیری من با خبر گردند. چنان هم شد رفیق مستری عثمان که خانه مرا دیده بود. به همسرم خبر داد واسناد از آنجا انتقال داده شده بودند.
آنقدر مقاومت کردم که شش نفر به زور یکی از یکدستم و دیگر از دست دیگر م یکی از یک پا و دیگر از پای دیگرم کشان کشان مرا از آمریت بیرون کرده سوار موتر کردند دستهایم را از پشت اولچک زدند و سرم را با خریطه سیاه پوشانیدند تا چیزی نه بینم موتر حرکت کرد
حال بجای چشم ها از کوش و حوس باید کار میگرفتم از صدای موتر ها دانستم که در مرکز شهر کابل قرار دارم موتر توقف کوتایی کرد شفری تبادله شد موتر دوباره حرکت کرد فاصله کوتایی را پیمود و باز توقف کرد صدای گوش خراش در فلزی بگوشم رسید درب باز شد موتر دو باره حرکت کرد صد متر نرفته توقف کرد مرا از موتر پاهین کردند دو نفر در کنارم بودند دویا سه راه پله زینه را بالا رفتیم باز دربی کشوده شد چها و یا پنج قدم در داخل داه رو رفته بودیم باز پله های زینه را پیمودیم وارد طبقه دوم شدیم درب فلزی باصدای ناهنجار گشوده شد مرا داخل اطاق نمودند خریطه را از سرم بر داشتن و دست هایم را کشودند خود بیرون سلول رفتند و سر باز درب سلول را بست.
درک کردم که زندان ولایت کابل یک طبقه است پس در ولایت کابل نیستم در صدارت هم چنین جای نیستم من که زاده و بزرگ شده کابل استم همه جا را خوب بلد استم حدس زدم که باید در وزارت داخله باشم غرق در تخیل بودم دریچه ای که در درب سلول بود باز شد و سرباز بشقاب غذا را داد من گفتم تشناب میروم درب را کشود مرا تا تشناب همرایی کرد درب تشناب را نبست خود در جلو درب تشناب ایستاد من بعد ار ادرار دست و صورتم را شستم جوراب هایم را نیز شستم چون لازم بود کمی تمیز باشد به چشم بند نیاز داشتم نهار نخوردم از گلو پاهین نمیرفت اما گیلاس آب را تا ته نوشیدم تفکرات گوناگون در مخیله ام خطور میکرد.
میدانستم جلادی به اسم اسد اله سروری رییس اگسا است شنیده بودم هر که را دست گیر کرده اند زنده بر نگشته با گذشت ایام در آن اطاق حساب شب٬ روز و هفته از دستم در رفته بود.
هز زمان که تشناب میرفتم از عقب شیشه تشناب روز و شب را میدیدم .در اطاق هیچ روزنه ای نبود هیچ تحقیق و پرسانی هم وجود نداشت کسی حتا اسم مرا نپرسید روز ها و شب ها به دین منوال میگزشت بیشتر از یک ماه گزشته بود که درب اطاق باز شد جوانی را داخل اطاق کردند ریش بلند داشت یک بقچه داشت که در آن یک جوره لباس بود از این بابت از من بهتر بود من با پیراهن یخن قاق سفید و پطلون کفش و جوراب اما او یک دست لباس دیگر هم داشت دراولین آشنایی بر فردی که هیچ نمی شناختم نمیتوانستم اعتماد کنم. خودش که دست از جان شسته بود و امیدی به زنده ماندن نداشت ناچارشد سر صحبت را باز کرد گمان که مدت طولانی هم صحبتی نداشت اسم خود را عبدالرحمن و یا حبیب الرحمن گفت مربوط به حزب اسلامی و معلم بود از لشکرگاه دستگیر شده بود برادر جلاد معروف اسد اله سروری هم صتف وی بود و در مورد او شناخت داشت بیشتر از سه ماه زیر انواع شکنجه مقاومت کرده بود تا زمانی که رخم های او را ندیده بودم اعتماد نکردم سراپای بدن وی پر از زخم های چرکین و کرم زده بود گزشته از عتقادی که داشت مقاومتش تحسین بر انگیز بود.
زخم ها از شکنجه های قرون اوستایی در لشکرگاه بود. من هم جریان در گیری با دولت زی را برایش بازگو کردم او برایم با اطمینان گفت که شما آزاد میشوید اما من را عدام می کنند. باور کردن این حرف برایم مشکل بود وی مبلع شصت افغانی پول همرا داشت آنرا برایم داد و گفت پول به کار من نمی آید شما که آزاد شدید کرایه موتر کنید و مرا دعا نماید
آنچه ما را باهم نزدیک می ساخت موقعیت همسان ما در سلول زندان بود. دو روز از آمدن هم سلول حزب اسلامی من میگزشته که درب اطاق باز شد هفت و یا هشت نفر که همه شان دریشی و نکتایی داشتند وارد اطاق شدند. در میان شان یکی نفر مسن تر از بقیه بود. شاید پنجاه سال یا بیشتر داشت جوان ها همه او را احترم می گراشتند وی تنها اسم مرا پرسید و بس هر قدر اسرار کردم که چرا و به چه جرم زندانی شدم هیچ نگفتند و رفتند درب اطاق بسته شد من ماندم و هم سلولی حزب اسلامی وی که نمی دانست من آن بید نیستم که با هر بادی بلرزد مرا دلداری میداد و میگفت بزودی آزاد می گردی فردای آنروز شاید ساعت ده قبل از ظهر بود که مرا در اطاق دیگری بردند .
در آن اطاق دیگر که بزرگ بود اطاق انتظار اما هیچ فرش و اساسیه وجود نداشت تقریب سی نفر دیگر هم آورده شده بودند. که اکثریت شان جوانان بودند یکی از جوانان که از لوگر بود بسیار تر سیده بود رنگ از رخسارش پریده بود هیچ کس حرفی نمیزد همه گمان میکردند که در اطاق دستگاه استراق سم کار گزاشته شده من میدانستم که چنین نیست اگر چنین بود سی نفر را در یک اطاق نمی آوردند از هم اطاقی حزب اسلامی خود که تجربه بسیار بیشتر از من در این موارد داشت چیز های آموخته بودم یک یک نفر را جهت تحقیق از اطاق نیرون میکردند کسی حرفی نمیزد فقط دست را به عنوان دعا به صورت می گشیدند هیچ کس نمیدانست که برای کشتن برده شده و یا آزاد میگردید.حالت عجیبی بود همه غرق در تخیلات خود بودند هیچ کس امیدی به زنده ماندن نداشت اما کس گریه نمیکرد اشک و ناله ای در کار نبود.
در آن اطاق سکوت خفقان آور حکم فرما بود تا نوبت به من رسید مرا به اطاق دیگر بردند کاغذ و قلم سوال و جواب من بر خورد و در گیری لفظی با دولتزی را ناشی از دشنام دادن وی به همه کار مندان بود نوشتم و شاهدان را یکایک اسم بردم حتا خلقی بودن تعدادی از شهود را تذکر دادم بعد از یک ساحت تحقیق حال پر ونده را ورق میزنند که معلوم گردد کدام افراد مرا دستگیر کرده اند به چه جرمی و در کچا دستگیر کرده اند هیچ چیز و هیچ کس و هیچ جرم و جود ندارد حتا اسم من در هیچ دفتری نوشته نشده بود.
معلوم نیست که کدام افراد از کجا و بچه جرم مرا دستگیر نموده اند گویا از آسمان ناز شده باشم همان داستان عصر امیر عبدالرحمن شماره ۲۱ گویا تکرار شده بود .
این روایت از دوره امیر جلاد عبدالرحمن تاکنون در میان شهریان کابل سینه به سینه انتقال یافته و حفظ گردیده که گویای واقعیت تلخ در نظام توتا لیتر امیر جلاد بوده است.
راویان اخبار طوتی یان شیرن سخن شکر گفتار چنین روایت نموده اند در حکوت امیر جبار عبدالرحمن که در ستمگری و دد منشی بی همتا بود ندانیان را برای کار اجباری بیرون زندان می بردند نا چار زنجیر از دست و پای شان بر می گرفتند
در مسیر راه زندانیان در محاصره سربازان مسلح قرار می داشتند و یکی از مسهولین زندان نیز همرای آنها می بود.
روزی از روز ها بیست و یک نفر زندانی را از سلول های مخوف زندان دهمزنگ جهت کار اجباری بیرون زندان برده بودند بعد از پایان کار دو باره آنها را به زندان بر گشتاندند یکی از زندانیان موفق به فرار کردیده بود موقع که مسهول انتقال این زندانیان می خواست بیست ویک زندانی را دوباره تحویل زندانبان دهد از یک تا بیست را شمرده بود که متوجه گردید که یک نفر کم است از قضاع رهگزر بخت برگشته از آن حوالی میگزشت مسهول زندانیان دست آن نگون بخت بگرفت و بیست ویک گویان وی را به داخل زندان انداخت . زندانی نگون بخت جز بیست و یک همه چیز را فراموش کرد. هرکه اسمش را جویا می شد میگفت بیست و یک.
بر گردیم به ماجری خودم ریاست اکسا در تعمیر عقب وزارت داخله قرار داشت همسرم در مدیر یت توزیع سمنت غوری تایپست بود که در شهر نو مقابل پارک در تعمیر آقای عثمان مو قعیت داشت از مسیر کوچه کلفروشی یا کوچه مرغ ها خود را به شهر نو و دفتر توزیع سمنت غوری رسانیدم حال با این سر و وضع نا مرتب لباس کثیف که بی شباعت به دیوانه نبودم نمی شد داخل دفتر همسرم بروم در راه پله ها منتظر ماندم تا پیاده دفتر متوجه گردد. شاید کمتر از یک ساعت انتظار که بسیار طولانی تمام شد تا چشم پیاده دفتر به من افتاد اشاره کردم تا نزدیک بیاید در شعبه توزیع سمنت غوری همه از جریان باخبر شده بودند. چندین بار همرای همسرم به آن شعبه رفته بودم کار مندان شعبه توزیع سمنت غوری مردمان خوبی بودند پیاده دفتر گفت خانم تان امروز نیامده به وی گفتم فعلا در مو رد آمدن من به کسی نگو اشاره ای به سر و لباسم چرکینم کردم وی متوجه گردیده بود از وی تشکر کرده با عجله از زینه ها پایین شدم تا سوار تاکسی شدم راننده که نمی خواست مرا سوار موترش کند و گمان میکرد دیوانه یا معتادبه مواد مخدر استم ناچار برایش گفتم از زندان آزاد شده ام دیگر مخالفتی نکرد.
در مسیر راه هیچ صحبتی میان من و راننده نبود مرا به حال خودم گزاشت به قلعه نجارا که رسیدیم راننده نمی خواست از من کرایه بگیرد من مبلغ شصت افغانی پولی را که هم سلولی حزب اسلامی لطف گرده بود. برای راننده دادم و از وی تشکر کردم به عجله خود را به خانه رساندم همسرم در خانه نبود منزل پدر خود رفته بود جواهر زنم که با ما در یک ساختمان زندگی میکرد بسیار خوش شد یادش گرامی فوری حمام کردم و ریش تراشیدم لباس تبدیل کردم و به خانه خسرم رفتم همه که گمان نمیکردند زنده بر گردم خوش گردیدند. و بعد همرا با همسرم به زیارت مادر پد رفتیم.
باز داشت گاه اکسا سنبله ۱۳۵۷
در قلب کابل این شهر نازنین
درپشت میله های سرد آهنی
یک دخمه حزین یک دخمه حزین
کفشم زیر سر جامه ام به بر
افتاده ام بخاک همچو مردگان
یک درب آهنی دریچه در آن
در پشت درب بیچاره پاسبان
از شدت چراغ چشم خسته است
شسته ام جوراب بسته ام به آن
نی روز عیان نی شب شد بیان
تشخیص روز و شب ناله و فغان
شب شکنجه و فریادو ناله است
تا اوج آسمان تا اوج آسمان
وقت معزرت پاسبان به درب
بو کشد چه سان بیچاره پاسبان
بیچارگی زه من بیچاره تر آن
درب است بند من جهل زان آن
بیچاره پاسبان بیچاره پاسبان
جمال ثاقب