صبحیم وبه سر نیت آزارکسی نیست
مجبور سکوتیم چو فریادرسی نیست
عمریست نفس سوخته ی موج سرابیم
آن چیز مراد است به آن دسترسی نیست
مردیم و لگد کوب ستم گشته روانیم
پرسنده به بیداد در اینجا عسسی نیست
بگرفته گلو نیست به فریاد صدایی
صد آئینه گویاست ولی دادرسی نیست
سلب است در این ملک همه نوع قوانین
اهمیت صد کشته در اینجا چو خسی نیست
تبعیض وتعصب چو شده حاکم دوران
از عدل در این عهد به قدر عدسی نیست
در مسند قدرت چو شده زاهد نادان
امید ترقی وطن جز هوسی نیست
زاهد چو شده درگرو جنت و حوران
خدمت گر این خلق در این ملک کسی نیست
چون شب شده مستولی این ملک ، ز خورشید
آوازه ی از نور و صدای جرسی نیست
دوکتور گداز