متن انتخابی!
بیزارم از بی تفاوتها و آنانیکه حوادث خوب یا بد را به تقدیر و قسمت حواله میدهند.
چرا در مورد همدیگر بی تفاوت ایم؟ آن که زنده است نمیتواند بی تفاوت باشد و موضع گیری نکند. بی تفاوتی، کاهلی است؛ انگلوارگی است. زندگی نیست.
بی تفاوتی، وزن مردهی تاریخ است؛ گلولهای سربی است برای فرد مبدع و مبتکر؛ و مادهی راکدی که در آن غالب هیجانهای درخشان غرق میشوند. باتلاقی است که شهری کهنه را در بر میگیرد و بهتر از دیوارهای محکم و نیکوتر از سینهی جنگجویان از آن شهر محافظت میکند. زیرا در مردابهای غلیظ گل آلود خویش حمله کنندگان را میبلعد و از میان میبرد و دلسرد میکند و گاه نیز ایشان را از اقدام قهرمانانه منصرف میکند.
بی تفاوتی، قدرتمندانه در تاریخ عمل میکند. منفعلانه عمل میکند، اما عمل میکند. قضا و قدر است و آن چه که نمیتوان روی آن حساب کرد. آن چه که برنامه¬ها را ویران میکند، که طرح¬های خوش¬ساخت را واژگون میکند. مادهی زشتی است که علیه شعور طغیان میکند و آن را خفه میکند؛ و این چنین است آن چه روی میدهد که در شرّی روی همه هوار میشود؛ امکان خیری که یک کُنش قهرمانانه (با ارزش جهان¬شمول آن) میتواند به وجود آورد، دیگر آن قدر ناشی از ابتکار معدود افرادی که عمل میکنند نیست، بلکه به بی تفاوتی و عدم حضور بسیاری از آن¬ها وابسته است.
آن چه رُخ میدهد، از این روی نیست که برخی میخواهند روی بدهد، بلکه بدین خاطر است که تودهی انسان¬ها با میل خویش کناره¬گیری میکند و رخصت فعالیت و کور شدن گرههایی را میدهد که بعدها تنها شمشیر خواهد توانست آن¬ها را از هم بدرد. اجازهی اشاعهی قوانینی را میدهد که تنها طغیان خواهد توانست آن¬ها را باطل کند و میگذارد انسان¬هایی بر قدرت سوار شوند، که بعدها تنها شورش خواهد توانست آن¬ها را سرنگون کند.
تقدیری که به نظر میرسد بر تاریخ مسلط است، هیچ نیست مگر نمودِ وهمیِ این بی تفاوتی و عدم حضور که در سایهی عواملی پخته میشوند، دستهای معدودی که دام زندگی همگانی را میبافند، دستهایی که هیچ نظارتی آنها را نگهبانی نمی کند، و توده غافل است، چون اهمیتی به آن نمیدهد.
تقدیرهای یک عصر، همه دست ساز بینش های باریک و اهداف کوتاه مدت و بلندپروازی ها و علایق شخصی گروه های کوچک کُنشگر است، ولی تودهی انسانها غافل است؛ زیرا بدان وقعی نمیگذارد. آن گاه عواملی که دیگر پخته شدهاند، سر بر میآورند و دامِ در سایه بافته شده نیز برای ایفای نقش خویش سر میرسد.
به همین روی، به نظر چنین میرسد که تقدیری هست در فروفکندن همه چیز و همه کس. به نظر میرسد تاریخ هیچ نیست جز یک پدیدهی طبیعی عظیم. یک فوران. یک زمین لرزه که همه قربانی او میشوند: آن که خواسته و آن که نخواسته، آن که میدانسته و آن که نمیدانسته، آن که کُنش¬گر بوده و آن که بی تفاوت؛ و این آخری به خشم میآید و میخواهد خود را از پیامدهای رویداد مبرا کند. میخواهد آشکارا بگوید که او نمی¬خواسته؛ که او مسئول نبوده. برخی ترحم آمیزانه ناله میکنند، بقیه وقاحت بارانه دشنام میگویند، ولی هیچ کس از خویش نمی¬پرسد – یا اندکاند آنان که از خویش میپرسند: اگر من هم وظیفه¬ام را انجام داده بودم؛ اگر سعی کرده بودم ارزشی به ارادهی خویش بگذارم و به نظر خود، آیا آن چه رُخ داده است، روی میداد؟ ولی هیچ کس نیست – یا اندکاند آنان که از بی تفاوتی خویش ضربهای میخورند و از دیرباوری شان و از آغوش نگشودن برای… و کُنش نورزیدنشان با گروه¬های شهروندانی که دقیقا برای پرهیز از همان شر میجنگیدند و تکلیف خویش را برای بازآوردن آن خیر به انجام میرساندند.
بیش¬ترشان اما ترجیح میدهند در رویدادهای رُخ داده سخن از ورشکستگی آرمانها بگویند و برنامه¬های به شکست انجامیده و از این دست دل¬خوش¬کُنکهای دیگر؛ و این گونه غیبت خویش را در ایفای هر مسئولیت از سر میگیرند. البته نه از این بابت که از قبل نمی¬توانند چیزها را واضح ببینند و چندباری قادر نبودهاند راه¬حل¬های خوبی را پیشنهاد بدهند برای مشکلات حاد یا مشکلاتی که نیاز به آمادگی وسیع و زمان کافی داشتهاند و به همان نسبت اضطراری بودهاند، بلکه به این دلیل که این راه¬حل¬ها با حالتی بسیار زیبا عقیم میمانند و این مشارکت در زندگی همگانی با هیچ نور اخلاقیای جان نمییابد؛ چون یک محصول کنجکاوی روشنفکرانه است و نه ناشی از احساس گزندهی یک مسئولیت تاریخی که همه را در زندگی کُنش¬گر میخواهد و لاادری¬گرایی و بی تفاوتی را به هیچ روی نمی¬پذیرد.
هم¬چنین بدین خاطر نیز بیزارم از بی تفاوتها: زیرا نالهی معصوم جاوید بودنشان، ملولم میکند. من از هر یک از ایشان حساب میپرسم که چگونه تکلیفی را که زندگی برایشان مقرر کرده و روز به روز مقرر میکند، به انجام رساندهاند؟ از هر آن چه کردهاند و به ویژه از هر آن چه نکردهاند و احساس میکنم بتوانم سخت باشم و ترحم خویش را تلف و اشک¬هایم را با آن¬ها قسمت نکنم.
من پارتیزانم، زنده¬ام و در وجدان¬های ستبرِ هم¬سوی خویش صدای تپشِ کُنش¬گریِ شهر آیندهای را میشنوم که بخش من دارد آن را میسازد؛ و در آن، زنجیرهی اجتماعی روی معدودی افراد سنگینی نمی¬کند و در آن هر چیزی که روی میدهد اتفاقی و قضا قدری نیست و هوش¬مندانه است عمل¬کرد شهروندان. در آن شهر هیچ کس نیست که بر پنجره به تماشا بماند، آن گاه که اندک کسانی دارند از جان خویش در میگذرند و رگ¬هایشان در این فداکاری دریده میشوند و به همراه او کسی هم نیست که بر پنجره بماند و کمین کند تا از اندک خیری که کُنش¬گری کسانی چون او به همراه آورده، استفاده کند و اوهام خویش را با توهین به آن که دست از جان شسته و رگش دریده شده، بیرون بریزد که چرا در نیل به ارادهی خویش موفق نبوده است.
کبرا «سلطانی «
