نويسنده: حماسه سعید
خُرد که بودم وقتی از کابل حرف میزدند در جهان کوچک خودم شیرینی و حلاوت عجیبی حس میکردم. کابل برای من شبیه یک شهر افسانهای بود؛ شبیه مکانی که همهچیز در آن امکانپذیر است. یک شهر رویایی بهمعنای واقعی کلمه. فکر میکردم کابل شهر خیلی بزرگی است که به قدر دنیا وسعت دارد. شهری که مردمان ثروتمند، تحصیلکرده و خوشحال را در آن میشود یافت. رویای این شهر در ذهنم هر روز با من قد میکشید و هرگاه به بنبستی برمیخوردم، به فکرم خطور میکرد که در کابل بنبستی نیست، سدی و مانعی وجود ندارد.
کابل شهرِ رویایی کودکیهایم بود. همیشه از آن شنیده بودم و هر وقت پدر یا برادرانم از کابل میآمدند یا مهمان کابلی داشتیم، حس عجیبی داشتم و فکر میکردم از مکانی دستنیافتنی خبر آوردهاند. وقتی از آنها میپرسیدم که در مورد کابل برایم تعریف کنید، در اول کار خسته شده و میگفتند: «شهری است بزرگ و خیلی متفاوتتر از روستاها». قانع نمیشدم و دوباره میگفتم: «من چشمهایم را میبندم و تو فکر کن مرا با خودت به کابل بردهای. پس هرچه را که من نمیبینم و میتوانی ببینی برایم تعریف کن». معمولاً این کار را با پدرم میکردم و هر بار که از کابل برمیگشت، در مورد شهر از او میپرسیدم. سپس با چشمهای بسته وقتی که او شروع میکرد به تعریف کردن، دستهایش را میگرفتم و با تکتک کلماتش در خیال خودم به نقاشی و تصویرپردازی میپرداختم. او وقتی میگفت که جادههای دور و دراز دارد، در دلم آرزویی خلق میشد تا همان جادههای دور و دراز آسفالت شدهاش را با پیادهروهای پرجنبوجوشش طی کنم. تصویر شبها که تپههای چراغانیاش به سوسو زدن ستارهها در شب میمانست و بازارهای پرزرقوبرقش را روزی ببینم.
وقتی از کابل تعریف میکردند بارها و بارها شهر را در ذهنم با زیبایی وصفناپذیری تصور میکردم و مردمش را زیباتر و همچنان خوشحالتر.
حدود هشت یا نُه سال داشتم که برای اولین بار بود به کابل آمدم. کابل به رفیقی میمانست که بعد سالهای طولانی به ملاقات هم میرسیدیم. در اولین نگاه سرلوحههای شرکتها، مغازهها و هرچه خواندنی بود را میخواندم و این سرگرمی همیشهگیام را از دست نمیدادم. تصاویر شهر را که در ذهنم مجسم کرده بودم و آن زمان با تکتکشان مواجه میشدم و کیفناک بودم. از جادههای وزیر اکبر خان تا جمعیت پرسروصدای پلخشتی، از شاه دوشمشیره و کافههای چراغان و بیروبارش در شهر کهنه که عطر هیل و چای تازهدم نفس آدمی را تازه میکرد. بازارهایی که مردم برای فروختن یک دست لباس یا یک مشت میوه خشک به جد و اجدادشان سوگند یاد میکردند و حاضر بودند برای راضی کردن مشتری خدا را در لحظه پایین بیاورند. از زیارت عاشقان و عارفانش تا روشنفکرانی که با رسم و رسوم محدودکننده در جامعه میجنگیدند. از دختران مانتوپوش و فوتبالیست تا زنهای برقعپوش در وسط بازار لیسه مریم، از کوچههای خرابات تا بیروبار مندوی، از شهر نو تا شهر کهنه، همه برایم نو بودند و تازهگی داشتند.
کابل زیباتر از رویاهایم بود و شاید چیزی بدتر از رویا. کابل شهر عاشقان بود، و همانطور شهر ظالمان، فقر و سرمایهداری، دانایی و بیسوادی در ظرف این شهر باهم میجوشید. مردمانی که خوشبختیشان بیش بود و بدبختیشان بیشتر.
یادم میآید که همان سالهای اول روزی با خالهام رفته بودیم بازار. گویی مرا به یک سیاحت جهانی برده باشند و شهر را برایم بهمعرفی بگیرند. بهیاد دارم وقتی از کنار خیابانی در فوارهآب میگذشتیم، خانمی را دیدم که دستش بهسوی ما دراز بود. نمیتوانستم رد شوم. در حالی که خالهام دست مرا میکشاند و با خود میبرد، چشمم به او قفل شده بود. خالهام از نگاههای غریب من میدانست که خیلی غمگین شدهام. برایم میگفت: «عادت میکنی» (به دیدن چنین صحنههایی). هر بار وقتی از کنار خیرطلب و دستفروشی میگذشتم تا چندین متر که پیش میرفتم، هنوز نگاهم آن عقب میماند. پس از آن، بین کابل و روستا در رفتوآمد بودم. همیشه از پیشرفت در شهر خوشحال میشدم. آمدورفت من به کابل بیشتر شد، ولی من به هیچ یک از ناملایمتیها عادت نکردم. عادت نکردم از کنار خیرطلبی بگذرم و اصلاً خیالم نیاید. چه بدانم، چون ممکن است عادتکردهام که عادت نکنم. شاید آنها نیز عادت کردهاند که با بیتوجهیهای مردم کنار بیایند.
وحشتناکترین قسمت ممکن از زندهگی شهری این جا بود که وقتی مردم میدیدند زندهگی کسی در پیش چشمانشان در حال نابودی است کاری نمیکردند، چون عادت کرده بودند.
عادت کرده بودند که مردی چهلساله در ترافیک عصر روز با موتر بنز و تویوتای لندکروز شاسیبلندش بایستد و اصلاً ککِ وجدانش نگزد و قبول کند که پسر چهارساله تایرهای موترش را تمیز کند و بسابد، چون عادت کرده است.
اصلاً نمیتوانستم تحمل کنم که مردان جامعه با چهرههای آفتاب سوخته و پاهای پینهبسته، از بام تا شام برای فروش چند قلم جنس ارزان از خوراکی تا لوازم مورد استفاده عموم، فریاد بزنند و زیر نور مستقیم آفتاب گرم تابستان و سرمای زمستان دستفروشی کنند؛ در اینسو من تمام روز مصروف خرید باشم و داد از حقوق زن بزنم. نمیتوانستم این تناقض بزرگ برای نقض حقوق انسانی، فارغ از مقوله جنسیت را در خودم هضم کنم.
برایم وحشتناک بود تا بپذیرم که ممکن است گاه برای بازیهای بزرگ سیاسی و اقتصادی حقوق انسانی و انسانیت را زیر پا میکنند، چون عادت کردهاند، من نمیتوانستم عادت کنم.
امروز ۲۳ سال از عمر من میگذرد و سالهاست به کابل میآیم و میروم. ولی هنوز که هنوز است وقتی از کنار دستفروشی میگذرم، نگاهم به چشمهای پرتمنایش قفل میشود، حتا اگر دیگر نتوانم ببینمش، ذهنم را مشغول میکند. بیشتر دوست دارم در کوچههای خلوت شهر راه بروم، چون درد تا مغز استخوانم رخنه میکند. من هرگز تا حال کیف لوکس یا مارکدار بهمعنای مصرفگرایانه آن را استفاده نکردهام. از ساعتهای برند و لباسهای شرکتهای معتبر نیز چیزی نمیدانم. من نمیدانم که جنس مارکدار و غیرمارکدار چیست، یا چند سانت به قامت دانایی و اخلاق انسانی ما میافزاید؛ نه این که زیباییشناسی سرم نشود، نه. فقط زیبایی را در چنین چیزهایی نمیبینم. کسانی که از دختران اقوام ما در شهر مرا میشناسند گاه میخواهند با حرفهایشان مرا تحقیر کنند که چهطور چندین سال میشود از کیف بیمدل و قدیمی خودم استفاده میکنم و سالهاست که کیف جدید نمیگیرم. میخندند. چون نمیتوانم ببینم وقتی پیرمردی یا طفلی برای سی افغانی کل روز پیش پای عابران مینشیند. من با کیف ۳۰۰ دالری یا سه هزاری مارکدار خودم از کنارش بگذرم. فرض بر این که خواسته باشم مدرن و بروز جلوه کنم؛ ولی در اصل دکمه خاموش شدن وجدان را فشرده و به دیدن جمعیت کثیر خیرطلبان و دستفروشان در شهر عادت کرده باشم.
حالا میبینم که در شهر رویایی من کماکان همه چیز را زنده بهگور کردهاند. انسانیت را با نادیده گرفتن یکدیگر زنده بهگور کرده بودند. وقتی که پسری میخواست دختر روستایی یا دختر روستایی میخواست پسری از شهر برای زندهگیاش گزین کند و اجازه نمییافت. عشق را زنده بهگور کرده بودند، و همینطور بهخاطر مارک و برند انسانیت و اخلاق اجتماعی را زنده بهگور کرده بودند و برای سیاست وجدان را. چهقدر عجیب است، عادت چه دارو و مسکن خوبی است برای نادیده گرفتن چیزهایی که دوست نداریم.
چند روز قبل بعد از مدت طولانی به کابل آمدهام. جادههای آسفالت شده کابل پر از هیاهوی عجیبی است که سکوت به راه انداخته و محصور است. روح زندهگی را به بند کشیدهاند و دیدهام که عشق، آرزوهای همنسلان من، نیروی تلاش برای فردا و رویاها را زنده بهگور کردهاند.
دیدم که زنها دوباره برقعپوش شدهاند و هر روز به تعدادشان افزوده میشود. خبری از دختران فوتبالیست، دانشجویان و درهای باز دانشگاهها نیست. میز و صندلی کافههای عاشقانه پلسرخ و شهر نو و قلعه نجارها زیر انباری از خاکزار میزنند. سری زدم به کافه خانه دوست در پلسرخ که مثل جسم خالی از روح میمانست. خندهها و نوای موسیقی در فضایش یخ بسته بود. دیگر صدای هیچ خندهای در آن حوالی نمیپیچد. از این حال شکوه داشت و میگریست.
زنانی که سر تا پا سیاهپوش شدهاند و زن بودن را آن قدر عیب میدانند که به طرز خفقانآوری خود را با پارچههای سیاه پیچیده بودند و به جز چشمهایشان همه تن و اندامشان از دید دیگران پنهان شده است. عدهای را میدیدم که حتا چشمهایشان را نیز زیر عینکهای دودی مخفی کردهاند.
داشتم به همان کلمه چندین و چند سال قبل میاندیشیدم که خالهام گفته بود: «عادت میکنی». پس چرا هنوز عادت نکردهام و جاجای شهر عین یک مترسک میایستم و بیحرکت میمانم.
در اول هفته که هوا سرد و گزنده بود، از خانه بیرون زدم تا سری به کتابفروشی سعادت بزنم. از مسوول کتابفروشی پرسیدم که کتابی از محمود دولتآبادی دارید، پاسخ داد که خیر. سراغ عباس معروفی را میگرفتم و گفتند که متاسفانه تمام شده. گفتم که میشود از فالاچی یا اکرم عثمان کتابی داشتم باشم، گفتند که خیر و خیلی متأسفیم، خریدار ندارد و کسی نمیخواند که بیاوریم. در آن لحظه، جمله مشهور والتر بنیامین را بهیاد آوردم که سیاستمداران و مردان بزرگ زیادی آن را در وصف ملتهایی چون ما به کار بردهاند: اگر خواستید چیزی را پنهان کنید، آن را لای یک کتاب بگذارید. این ملت کتاب نمیخواند…!
همانطور که داشتم به خانه میآمدم، مادرم گفت که طبق اخبار، دیگر نمیتوانیم به خیابانها برویم یا قدم بزنیم؛ چون دختران را بهخاطر حجاب دستگیر کرده و با خود میبرند. با خون دلی که از محرومیتهایی که شمارشان هر روز بیشتر میشد، هنوز میخواستم کابل رویایی خودم را ببینم، همان کابلی که برایم تعریف میکردند. همان کابلی که آن زمان برایم افسانه و رویا بود. همین کابلی که حالا گذشتههایش تبدیل به افسانههای غیرقابل باور شده است و دختران و مردمانش با عالمی از آرزوها زنده بهگور میشوند.
من بین تصویری که در ذهنم از کابل دارم و آنچه دیده بودم و چیزهایی که این روزها شاهدش هستم، گیر کردهام. شبیه پشهای در تار عنکبوت که هرچه برای رهایی تقلا میکند، بیشتر در آن میپیچد. ولی هنوز که هنوز است، من با رویاهایی که در صندوقچه امن ذهنم مخفیشان کردهام، میخواهم ادامه بدهم و آنچه را که باید، در شهر خودم بسازم تا ببینم. جز این راهی نمیبینم.٢٦ جدى ١٤٠٢




