نويسنده: صدیقه مسلمپور
همهجا مهتاب نور میپاشید و ستارهها برق میزدند. شب ساکت بود، میتوانستیم صدای نفسهای خود را بشنویم.
روی حویلی صفهی کلان داشتیم، به نظرم دوچند خانهی ما میآمد، میتوانستیم یککم با فاصله خواب شویم. سقف آن تاک انگور بود، تهی پایه اولیناش باتری که تنها شبهای تابستان میشد در نور آن شکم سیر کرد؛ گروپ در سقف تاکانگور ململ میکرد. سفره را خواهر بزرگتر از خودم پهن کرد. از خوشحالی در لباس خود جای نمیشدم. نمیتوانستم نمایان نکنم؛ ولی توان پنهان کردن را هم نداشتم. ناخواسته دهنم به گوشهایم آویزان شد. خواهرم دو قوری کلانکلان برنج که رویش تف میکشید، آورد. شبیه پلوی امروزِ طوی دختر همسایه بود؛ با یک تفاوت که پلو نخود، کشمش و تکههای ریز ریز گوشت در میانش داشت، نه در سر روی قوری. چشمهایم به پیشانی یکصدویازده پدرم افتاد که در قسمت بالای تشک به دو بالشت تکیه کرده بود و با نگاه تند مرا نشان میگرفت. کمی قامت خود را راست کرد، نشست به نام خدا گفته شروع به لقمه گرفتن کرد. بس که ترسیدم، آخرین نفر بودم که دست خود را به قوری دراز کردم. کسی نمیتوانست صدای خود را بکشد، گهگاهی با اشاره حرف میزدیم. من و سه خواهرم در جای خود نشسته بودیم، آهستهآهسته جدیا جدیا میکردیم. یک دفعه نرگس دهن خود را مزهمزه کرده گفت: «امروز همرای پدرم رفته بودم شار.» چشمهای ما از حدقه بیرون شد در چهرهی او خوشی میبارید، کومههایش سرخ شد.
همه با یک صدا گفتیم «هو… چه خرید برت؟»
انگشت اشارهی خود را به لبهای نازک گلمانندش نزدیک کرد و گفت: «هیس… میگم برتان از سیر تا پیاز ره، مقصد صدای خوده نکشید!»
برای ما حرفهایش لذتبخشتر از هر چیز بود، قول دادیم دیگر صدای خود را بلند نمیکنیم.
لبخند به روی لبهای نرگس نشست و کومههای گلابیاش برق میزد و گفت: «پدرم مرا دم در یک مستریخانه منتظر ماند و همرای مستری بد قوراه حرف میزد.» یک دفعه از دهنم بیرون شد «بد قواره…» نرگس یککم دیگر خندید به حرف خود ادامه داد: «بلی، خیلی بد قواره، بد صورت، بداخلاق! حتی هزارچند آسیهگک هههه.»
نسرین نگاهی به سر تا قدم من انداخت و به چشمان من زل زده به نرگس گفت: «آسیهگک ما هم مقبول است. قصه شار ره بگوی که خوابم گرفته!»
نرگس به چشمان دریامانند نسرین و چشمهای پتپتشدهی ستاره یک نگاهی انداخت و گفت: «کجا بود یادم رفت؟ ها یادم آمد. پدرم مره به مغازههای لباس فروشی برد و آن لباس سرخ پنجابی گجراتی ره که چشمانم چسبیده بود، خرید.»
نسرین به دقت بهطرف پدرم که همراه مادرم سر موضوعی مثل اینکه جنگ میکنند مینگریست، چشمان خود را ریز ریز کرد و گفت: «حتما زیر کاسه نیمکاسه است.»
نرگس که اثری از آن خندهی لمحهی پیش به صورتاش دیده نمیشد، گفت: «چه نیمکاسه؟ آخر او پدر ما میشود. در زندگی خواسته به دختر مقبول خود یک لباس بخرد و یک آیسکریم بته.
حسودیتان میشه؟ هههه!»
همه سکوت کرده بودیم. جدیای این بار هم من شدم، کاغذهای جدیا را ته دوشک تکهای میانداختیم که مادر جان آمد و گفت: «زودتر بخوابید که صبح وقتتر بیدار شوین! فردا مهمان داریم!»
همه سخنان خود را در حالی گفت که در چشمانش اشک حلقهحلقه میل چکیدن به زمین میکرد، گلویش پیچیده در بغض بود، نگاهش را حریصانه از ابتدای موی طلایی نرگس تا انتهایش میرساند.
صورت سپید او را از دور با چشمهای خود نوازش میکرد و در دلش آشوبی بود.
صبح وقت ستاره نان میخواست و صدای قار و قور شکمهای هر کدام ما از دور شنیده میشد. پارچهای از نان خشک نبود، برنج میدهگی بود و روغن و رومی نه. حیران بودیم چه بخوریم؟ کاش یک طوی میشد! آنقدر میخوردم تا یک هفته قار و قور شکمم شنیده نمیشد.
مادرم برگهایی که از کوچهها جارو کشیده بودم را به دیگدان انداخت، در فکر بودیم چه میپزد.
صبحها را از پشت گاوهای که به سیاحت جنگلمیرفت، شروع میکردیم. اینبار تا آمدیم آن برنج آب که مادرم پخته بود، شکم مارا بیصدا کرد.
آن زمان کوچک بودم، نمیدانستم مهمان چه ربطی به نرگس دارد؟ چرا او باید مکتب نرود؟ آنقدر بازیگوش بودم که استاد در یک ساعت پنجباری اسم مرا میگرفت. اگرچه زیاد درس نمیخواندم، ولی هرچه خانم معلم میگفت به ذهنم حک میشد.
ساعت آخر انگلیسی داشتیم، استاد از همه یکایک نام میبرد و جلوی تخته هجای لغت همراه با معنی میپرسید. لیلی کنارم نشسته بود، هر دقیقه به در صنف خیره میشد، شور شور میخورد؛ گویی میخواست از این قفس زودتر آزاد شود.
از دهنش میبرآمد مادرم میکشد! هردوی ما پشتهم از صنف بیرون شدیم. از حرفهای او فهمیدم که مادرش نان پخته میکند و هر عصر نان خانگی میفروشد، پول زیاد بهدست میآورند. هرچند قبلا هم از مادرم خواستم و گفت: «آرد به نان خوردن خود نداریم فروش بماند در جایش!» یک روز بعد از چاشت نسرین و مادرم یک درجن نان پختند. حساب کردم، درست به همان اندازه که چاشت آن روز نرگس را همان آدم که هزار چند من بد قواره و بد رنگ بود، با چشمان اشکی و لباس سفید کشانکشان برد. دقیقا یک روز قبل از بردنِ نرگس چشم سبز، یک موتر کهنه و فرسوده مازدا را همان مرد آورد. نانهای سفید، مثل نان همان روزه بود؛ گویی از آرد باقیماندهاش درست کردند.
مادرم نانها را سر هم کرد و من حساب کردم سیتا بود. بعد آن من هر عصر سی و یا چهل نان به شهر میبردم، لقمه باز نمیگشت. مردی آمد و مازدای پدرم را با خود برد؛ چند شب و چند روز هیچ گپ به سر پدرم بد نمیخورد، سفره فرش از غذای چرب بود، سیب و کینوی پدرم هیچ شب بعد غذا کنده نبود. گاهی شبها اگر کمی صدای ما بلند میشد، شبیه گذشته با سیلی و لگد وار نمیکرد. مرد خوبِ خوبی شده بود. مادرم با گذشت شبها سیاهتر میشد، انگار سیاهی در رگرگ او نفوذ میکرد و کبودش کرده بود، روی صورتش مینشست و چرکین میکرد. هیچوقت اینقدر بیشیر نشده بود، حویلی پیچیده بود در ونگونگ برادرم. دوسال تمام میشد نرگس را ندیده بودیم. او را برده بودند به یک شهر خیلی دورتر از اینجا، نه مبایل داشتیم و نه خط آنتن داشت آنجا. تا مادرم میفهمید کسی از ولسوالیِ شوهر نرگس آمده، صدتا سوال میپرسید. یکی میگفت: «یک پسر شبیه خودش دارد، خوشحال است.» مادرم روزها خوشحال بود و دیگری میگفت: «یک چوب سر او است و یک دیگر سری حیوان طویله.» مادرم روزها و ماهها با آب و غذا قهر میکرد.
تا حالا که هژده سال دارم، حساب چندبار با پدرم به شهر رفتم را به کلی از یاد بردم. اولین بار من و نسرین یکجا با پدرم بودیم، از خوشحالی در لباس نمیگنجیدم. میخواستم شبیه لباس دختر همسایه بخرم، یک گل موی پروانه دار و… نسرین همیشه میخواست لباس پف داشته باشد، چند عدد سیخک که موی خود را شبیه گل جمع کند. آن زمان نسرین دهسال داشت و جستوخیزک زده به شهر رفتیم. گهی خاموش میشد و یادش از آخرین بار آمدن نرگس به شهر میآمد. بادی در دل او آشوب برپاه میکرد، بادی دیگر میبرد. همچون درخت که یک سو بوی بهار میزد و یک سو بوی سرمای زمستان. یک دل میگفت نکند شبیه نرگس شوی و دل دیگر نه… نرگس که هیکل مردانه داشت و چهاردهسال داشت.
من و نسرین با کمی فاصله کنار پدرم ایستاده بودیم. مرد که با پدرم حرف میزد و به صورت نرگس زل زده بود، قامت او را برانداز میکرد. من را یاد پدرکلان مرحومم انداخت که آن زمان در بستر مریضی بود، درست شبیه کودک به یک مثل مادر نیاز داشت. دلم میشد، چشمهایش را از کاسه بیرون کنم. پیرمرد به سختی حرف میزد، نیم در حساب پیری و نیم دیگر اینکه پشتو زبان بود.
بهخاطر اینکه نسرین چیزی نخرید، پدرم من را هم گشنه و تشنه برد و باز همان خشکهلب آورد.
خانه که آمدیم، هر چیزی را که دیده بودیم بدون کموکاست به مادرم گفتیم. بینی مادرم سرخ شد، پشت لبهای سرخاش پریدن گرفت، اشکهایش روان شد.
گذر زمان بزرگترین عدالت خدا است. چقدر روزها را پشت سر گذراندیم. در روزهایی که کلمه طوی را فقط همان پلو خوردن مفهوم میگرفتیم، طوی سه خواهرم را پشت سر کردیم. دستهایم آغشته در قف رختهای مردم است. قف این رختها مرا یاد لباس عروسی نسرین میاندازد. همسایه هفت پسر پست و بلند داشت و مادرم زن همسایه را قناعت داد که نسرین را بخرد. زار زار گریست و عذر کرد. همسایه هم چندان پولدار نبود، پنجاه هزار قبول کرد. پدرم چشم دوخته بود به آن دو لک پیرمرد که قرار است چاشت امروز بیاید و خواهرم را با خود ببرد. صبح بود، مادرم بس که گریه کرده چشمهایش پف کرده و خون گره زده بود. اعلام جنازه شد و در آخر پدرم خیلی ناراحت شد و میگفت: «هی چانس از دست رفتهام!» از نگاه مادرم خوشی میبارید.
من هم آن وقت کودک بودم، منتهی کودک هوشیارتر! همه میگفتند: «با بیستوپنجهزار نسیه دختر دهساله را به پسر دوازدهساله عروسی کردند. عروسی نه… گودیبازی بگویم خوبتر تعبیر میشود.»
همه مادرم را لعنت میفرستادند؛ ولی مادرم خود را ناجی نسرین میدانست. دستهای خود را تندتند پیش و پس میکردم تا رختها تمام شود. از پختهچکی خانه سردار دستهایم آبله انداخته بود. بس که سوخت میکرد، سرعت عمل من را کندتر کرده و دستهایم را سبکتر روی رخت میگذارم زود رنگ نمیکشد. تازه باید جای مادر نان میپختم. صبح که نان گرم را پیش پدرم دیدم، یاد همان نان سرخ و سپیدی افتاذم که همراه پدرم و ستاره به شهر رفتیم و خیلی خوشحال بود و به هر دوی ما یک خوراک کباب داد. لذت آن گوشتها را هنوز زیر دندانم حس میکنم. با پدرم هر بار شهر میرفتم، لب خشک و با نگاه تلخ و تیز پدرم به خانه برمیگشتم. من تنها دختر مردی بودم که از فروش باز ماندم. مردم حق داشتند من را حتی بیستوپنجهزار نسیه نخرند؛ اندام خیلی باریک داشتم، چشمهای بادامی کوچک کوچک، صورت سیاه کبود، لبهای پهن؛ درست شبیه یک خانم افریقایی بودم.
هر شب که دستهای خود را وازلین میکنم، خدا را هزار مرتبه سپاسگزارم؛ دختری هستم که از فروش باز ماندم. جای آن که مادرم کبودی صورتم را کریم کند، مادرم پشت دره خوردم را زردچوبه همراه روغن کند، جای آنکه دیگران لت کند و نان بخورم و… دستهای سیاهم سیاهتر میشود، میشارد، صورتم میسوزد، شکمم سیر میشود.
عمر چه سخت میگذرد و چه زود ما را میخورد. آن مرد که از سیاستاش زبان جنبانده نمیتوانستیم، گوشهای از اطاق ما نشسته، آخرین دودهای سگرت میان پنجههای خود را به شش و جگرش میکشد. صورتش قاتقات شده و موهایش تمام سپید است، دیگر آن اندام پهن را ندارد و سیاهقاق شده.
پنجدقیقهای مانده به هشت شب، بستر خواب پدر و مادرم را انداختم. به اتاق کوچکتری که تا زمانی که برادرم ایران نرفته بود، اتاق او بود و حالا اتاق من شده میخواستم بروم که پدرم گفت: «یک ترموز چای سبز تلخ هلدار بیار!»
نیمساعت گذشت، هل پنهان کرده خود را یافتم در ترموز انداختم و کمی چای که زنی که رختهایش را شسته بودم داده بود، انداختم. چقدر از درسهای ارزشمند خود را در چند لحظه از دست دادم. گرگومیش هوا است، سر تنور چمپاته زدم و نانهای همه زنها را میپزم. دل و جگرم را این آتش میسوزاند، آتش میسوخت و من به بر تنور نان میزدم. از خود شکایت میکردم چرا یککم به مادرم نرفتم؟ چرا کاپی پدرم هستم؟ اگرچه چند سال درد و رنج داشت، در نهایت شبیه نرگس و نسرین تنها کار خانهی خود را میکردم. همراه دود تنور به اندازه یکسال میگریستم، که ستاره دست راستش به گردنش بسته و شبیه پیرزنی از پاافتاده سلانهسلانه بهطرف مادرم رفت. بند بند بدن سپیدتر از برفش سیاه و کبود بود. باز یک صفحهی دیگر داستان دختری که از فروش بازمانده را سیاه میکنم، از سیاهی روزگار ستاره مینویسم: ستاره فقط یکبار دهنش کج شد و خندید. من و ستاره هردو باهم زیر همین آسمان آبی خندیدیم. حس میکردیم آسمان یکجا با ما میخندد. یکیک توتههای گوشت کباب شده را به دهان میکردیم. به گمانم همان آخرین خندهی ستاره شد. فقط چهاردهسال داشت که مردی صاحب سه زن چند طبق نان داد و یک بزکشی به مردم، ستاره را با خود برد. ستاره سفید رفت و سیاه و کبود هر روز باز میگشت. ستاره را که میبینم شکر میکشم سیاه هستم! شکر میکشم دختری هستم که از فروش باز ماندم! به امید روشنایی به زندگی ستاره هستم.
گاهی قیافهی بد رنگ بزرگترین نعمت است. چنان هیکلی نیستم؛ طناب طناب لباسهایی که میشورم، لباس سنگین و چرکین، حالم را به هم میزند. نای ایستادن ندارم و باید لباس پهن کنم. بعد تا شام نان میپختم و یکجا با آن خمیر ها پخته میشدم. دوازده سال مکتب را با تمام سختی به پایان رساندم. تازه حکومت سقوط کرد بود، پول در خانههای مردم هم کمیاب شد، بیشتر زنان خودشان نان میپختند. پسران را به گروه خود میبرند، برادرم رفت ایران. صاحب موبایل هوشمند که شدیم پدرم سواد نداشت. نمیدانست واتساپ و ایمو چیست؟ چطوری زنگ میزنی؟ گذاشت در خانه نزد من. دختر سردار، دختری بااخلاق بود، گاهی لباسها را همراه من پهن میکرد و یگان قصه هم در میان کارش؛ او رشتهی حقوق را زیاد دوست داشت. حالا که دانشگاه بسته است، بهصورت آنلاین میخواند. کار را بیشتر کردم و ماه سهصد به کارت مبایل ذخیره میکردم و بقیهاش را بهدست پدرم میدادم. از این که با فیصدی نود فارغ شدم، در رشتهی قابلگی آنلاین دانشگاه زن پذیرفته شدم. یکی از دوستهای مجازیام درس نویسندگی بهصورت آنلاین میخواند، من هم ثبتنام کردم و نوشتن داستان دختری که از فروش باز ماند را بهصورت معیاری شروع کردم. پدرم سگرتی که بود، رفتهرفته دست به چرس و مواد میزد. این روزها کتکم نمیزد، پول نمیخواست. قفس کبکاش بهدستاش، هوتل به هوتل چکر میزد و در خانه نان نمیخورد. دعای مادرم که از پشت اشکهای رود مانندش کرده بود، قبول شد. هر سه خواهرم تا حالا صاحب دختر نشدند. دیشب ستاره مادر چهار پسر شد، مادرم با آن مصروف است. پدرم ترموز چای را بلند کرد، بهدستش خیلی سبک آمد نگاه به من انداخت وگفت: «آههای… دختر تهدکانی! چای سبز بیار!» با این نگاههای پدرم عادت کرده بودم، دلخور نمیشدم، آخر من سربار هیچکس نبودم. ترموز بهدستم بود، بهطرف پدرم میرفتم که بندل پول در جیبهای پدرم رخنمایی میکرد. به گفتهی خودش، من تهماندهی دکان دخترفروشیِ او بودم، پس این همه پول از کجا شد؟ تمام زندگی خود را میفروختیم این همه پول نمیشد. چند روز این پولها دم چشمم میآمد. در دلم حرف نخواسته ته و بالا میشد. مگر میشود آدم اینقدر بیعقل شود؟ به مادرم که گفتم، زد در حساب پول که شاید برادرت از ایران فرستاده باشد. شبها تا نیمهشب مینوشتم و میخواندم، روزها کار. دورهی کار عملی من شروع شده بود و هیچ یک از کلینیکها من را نمیپذیرفت تا کار کنم. نهتنها ریخت کارگر، کار من هم خدمتکاری بود. هیچ داکتری پیدا نشد دستهای مرا بهعنوان شاگرد بگیرد. دانههای برف یکیک زمین را نشان میگرفت، هوای ظالم خنک دست و پای مرا به درد آورد. با هزار کوشش خوابم برده بود که تکتک شبیه شکستن در لای گوشم پیچید. فکر میکردم خواب میبینم، صدا تندتر شد. چشم باز کردم، این صدای درب حویلی است. از دهلیز بیرون شدم، چند مرد یخن پدرم را گرفته میگفت: «از حویلی بیرون شو! مهلت قرض تو تمام شده.» فکر نمیکردم پدرم تا این حد بد شود! فکر نمیکردم بر سر حویلی معامله میکند! آنقدر قرض میگیرد و مواد مصرف میکند. دو مرد مسلح همراهشان بود، سند قرض و سند حویلی بهدستشان. پدرم در دوسال شانزدهلک قرض کرده بود. من و مادرم که بمیر نمیر غذا میخوردیم. پدرم من و مادرم را خانهی نسرین فرستاد و خودش گم شد. هر روز یک دو نفر پشت پول خود میآمد، همهی آنها قیافهی قماربازها را داشتند. شبهایی که پدرم در خانه نبود، در قمارخانه روز میکرد. بعد یکماه نصف شب آمد و به عجله در موتر سوار شدیم به مسیر ناکجا رفتیم. آفتاب به رنگ روشن روی برفها میتابید، موتر جایی ایستاد که بعدها دانستم خانهآباد کندز است. چند روز خانهی دختر خالهام بودیم و باری با او به کلینیک رفتم. نظر من را آن کلینیک جذب کرد، به دختر خالهام گفتم میخواهم آنجا کار کنم. خیلی متعجب شد؛ ولی در مورد درس آنلاین گفتم، پذیرفت. خوشبختانه شوهر دختر خالهام داکتر آنجا را میشناخت، سهماه رایگان کار کردم. برادرم که ماهها میشد در ترکیه بهسر میبرد، مصارف خانه به دوش او بود. پدرم چند روز گم میشد و باز نشئه به خانه باز میگشت. آخرین بار پدرم باز گشت دیگر توان ایستادن نداشت، شب تا صبح از درد بدن ناله میکرد، میلرزید، هوش در سرش نبود. کنار این پدر تنها دختری ماند که از فروش باز مانده. پدرم را پیش داکتر بردم، قویترین تابلیت ضد درد را میداد و روزهای واپسین عمرم پدرم بود. توان برنداز کردن خود را در آینه نداشتم. درد هر روزه پدرم ضعیفم میکرد. حس بیکسی مرا احاطه کرده بود. کریم سر طبیب شفاخانه میشد، این روزها خیلی هوای مرا دارد. مریم نرس همین کلینیک میشود، هر گاه که من و داکتر کریم تصادف روبهرو میشدیم، مریم زل میزد به طرز نگاه کریم. همیشه میگفت: «نگاه داکتر کریم نسبت به تو خیلی فرق دارد. از دستش نتی از یک خانواده خیلی پولدار است!» بهصورت من زل زد و خنده دهنکجی کرد و به کار خود رفت. در دلم به خود میخندیدم، آخر من همان دختری هستم که در کودکی، نوجوانی از فروش باز ماندم. این نگاه داکتر کریم جز مهربانی و انساندوستی دیگر معنی ندارد. سرم به کار و زندگی خودم غرق بود، میدانستم همه مردان عاشق صورت قشنگ هستند. نیمساعت به عصر مانده بود، در تکتک شد، مردی سر و ریش سپید داشت داخل اتاق شد. اتاق من همیشه خانمها میآمدند، پیرمرد به صورت من خیره شد و گفت: «دختر هوشیاری بهنظر میآیی. تو و کریم از زمین تا آسمان فرق دارید! من هیچوقت رضایت نمیتم تو با کریم عروسی کنی.» میدانستم کریم از خانوادهی پولدار پشتون است. حیران مانده بودم دربارهی چه حرف میزند. چه بگویم را نمیدانستم. مبایلم زنگ میخورد، پاسخ دادم صدای آن سو من را بهسوی خود کشید؛ چه قسمی خود را به خانه رساندم را ندانستم. پدرم آخرین سهم خود را از اکسیجن دنیا گرفت. نزدیک یکماه دوستها و اقارب که در زندگی دوروبر پدرم ندیده بودم، به دعا میآمدند. دیگر نمیخواستم با داکتر کریم روبهرو شوم. بدون ترک کلینیک ندیدن داکتر کریم محال بود. با آن که به بیستوپنجهزار ماهانهی کلینیک نیاز داشتم، مجبور بودم استعفاء خط بنویسم. درب اتاق خود را باز کردم که همان پیرمرد نشسته، خیال کردم توهم میبینم. اما او حرف میزد. او میگفت: «من را ببخش!» نیاز به بخشش خواستن نمیدیدم، استعفاء خود را نوشتم، به رییس میبردم. دم در با کریم روبهرو شدم. دیگر آن داکتر خوشتیپ نبود، صورتش زرد و لاغر شده بود. با نگاه پرسشگرانه من را میخواند. ریس ورقهی من را گرفت تکهپاره کرد و تا آخر ماه خواست اینجا بمانم. تا آخر ماه خانواده داکتر کریم پنجبار خواستگاری آمدند. پدرم نبود که من را خوشخوشان بفروشد. داکتر کریم را دوست داشتم. مادرم خیلی خوش بود؛ اما این من بودم با تفاوتهای در میان جور نمیآمدم. داکتر کریم صورت شیرمانند، موی براق سیاه، قامت بلند داشت و از هیچچیز کم نداشت. یکسال جواب رد دادم. نمیدانم در من چه دیده بود یک سال پشت من دوید؟
زمستان پایان یافت و تابستان خوش زندگی ما رسید. شب همه خواهرهایم از دور و نزدیک کنار فامیل کریم نشسته بودیم. کریم زیر گروپ زرد رنگ، کنار گاز خواب پسر ما، آخرین کلمات داستان دختری که از فروش باز مانده «جاهایی از زندگی که فکر میکنیم در تاریکی عمیق فرو رفتیم و اندکاندک امید خود را از دست میدهیم، یک لمحه نور به دیدگان ما میخورد. وقتی به چیزهای ارزشمند زندگی خود برسیم، اینجاست که زندگی با همه دردهایش ارزش زیستن دارد!» را خواند.

