نويسنده: بهار
پس از روزها، با این ترس و نگرانی که مبادا طالبان به بهانه رعایت نکردن حجاب مورد نظرشان مرا زندانی کنند، از خانه بیرون شدم. با آن که اعضای خانوادهام اجازه بیرون شدن نمیدادند، به دلیل دلتنگی و افسردهگی زیادی که بیشتر از دو سال است آن را تحمل میکنم و زجر میکشم، خانه را ترک کردم. با پوشش کاملاً سیاه که فقط صورتم پیدا بود، از کوچههایی که دیگر برایم هیچ چیزی جز هراس ربودن ندارد، گذشتم. با هر بار قدم برداشتن حس میکردم شبحی مرا دنبال میکند و قصد دارد دهنم را محکم ببندد و با خود به جای نامعلومی انتقال دهد. این فقط خیال لحظهای و موقت من نیست، بلکه این تبدیل به کابوس روزها و شبهای من شده است. احساس میکنم کسی به دنبال من است و میخواهد مرا به عمق سیاهچال در میان غولهای بزرگی ببرد که هر کدام در انتظار شکنجه کردنم صف بستهاند و میخواهند «ثواب» کسب کنند.
کوچههای تنگ و هراسآور را یکی پس از دیگری گذراندم و گامهایم مرا به میان جمعیتی برد که در آن جا جز من و چند زن میانسال دیگر هیچ دختر جوانی به چشم نمیخورد و فضا کاملاً مردانه بود. همه چشمهایی که به سان گرگ میماندند، به من دوخته شده بودند و صداهایی به گوشم طنین میانداخت: «انه ببین باز بیرون شدند. اینها اصلاحشدنی نیستند.» این صدا و دهها صدای دیگر که از شدت درد سر از یاد بردهام از مردانی بود که همانند طالب میاندیشند و حضور زن و دختر را در جادهها غیرضروری میدانند. اما دردناکتر از همه صدایی از پسر نوجوانی بود که با نیشخند در درب دکان یکی از سلمانیها ایستاده بود و با صدای بلند فریاد میزد: «آهای دخترها حجاب را مراعات کنید، وگرنه طالبان شما را میبرند و پمپ میکنند.» این جملهاش را بهگونه تمسخرآمیز چندین بار تکرار کرد. در ابتدا دقیق نفهمیدم که معنای آخر جملهاش «پمپ میکند» چیست. با دیدن چهرههای مردانی که چشمهایشان به من دوخته شده بود و دهنشان لق مانده بودند و منتظر واکنش من بودند، از نگاههای شهوتانگیز آنان که بارها متوجه شده بودم، فهمیدم که منظور آن پسر چیست.
ناگهان لرزهای به تنم احساس کردم و دست و پایم بیحس شد. سرم چنان درد گرفت که ندانستم چهطور نقش زمین شدم. این جمله چنان تاثیر بد داشت که سرم از درد میترکید و احساس میکردم خیلی بدبخت و بیچارهام. بیچاره به این خاطر که نتوانستم در مقابل آن پسر لب بگشایم و سیلی محکمی به رویش بزنم. از طالبان که چند قدمی آن سوتر چهار چشمی نظارهگر دختران بود، ترسیدم، ترسیدم که مبادا چیغ و فریادم سبب شود تا جلادهای دیگر باخبر شوند و مرا با خود ببرند. ترسیدم که مبادا همان پسر بهانهای به دست آن گروه بدهد و مرا به چنگ شکارچیهای ظالم بدهد و از این ترسیدم که بعد بردن من مردانی که من آن را پدر و برادر صدا میزنم از من بگذرند و مرا در همان سیاهچال رها کنند.
باورم نمیشد که چنین جمله زشت را از پسر نوجوانی بشنوم و آنگاه هیچ واکنشی از دیگر مردان در مقابل جمله رکیکش جز خندیدن نبینم. آنگاه من سادهلوح توقع داشتم تا مردان جامعهام سینه در سینه طالب بایستند و نگذارند دختران و زنانشان را، که پیش از این ناموس خوانده و نگاههای چپ مردان نامحرم را تحمل نمیتوانستند، به بهانه حجاب ببرند؛ اما این نامردانی که من آن روز دیدم چنان عنان از کف داده بودند که با زبان و رفتارشان به جای حمایت از دختران و زنان، طعنه میزدند، اتهام میبستند و خوشحال بودند که گروه طالبان پای دختران را از جادهها، مرکزهای آموزشی و مکتبها کوتاه کرده است.
با دیدن چهرههای نامردان روزگار به یاد سخن یکی از اعضای طالبان افتادم که گفته بود، مکتبهای دخترانه به خواست مردم افغانستان بسته مانده است. آن زمان فکر میکردم که طالبان برای توجیه عمل ناپسند خودشان این طور میگویند، اما اگر دقیق شویم حرف آن طالب در جامعه ما صدق میکند. اگر مردان این سرزمین واقعاً خواستار آموزش دختران بودند، پیش از این در کنار زنان معترض ایستاده میشدند و حق دختران و زنانشان را از طالبان میخواستند و من شاهد رفتار زشت آن روز آنان نبودم. آنگاه من و همجنسانم توقع حمایت و پشتیبانی از این جماعت را داریم. آنان تنها نظارهگر ربودن و زجر کشیدن دختران هستند و هیچ کاری جز این نمیکنند و نخواهند کرد. این همان جماعت طالبصفتی هستند که در بیش از دو سال شاهد خودکشی، گریه و آهوناله فرزندان و خواهرانشان در خانهها بودند، اما حاضر نیستند بهخاطر ابتداییترین حقوق دختران و زنانشان در مقابل طالبان ایستاده شوند. این همان جماعتی هستند که بارها شاهد ربودن نان خشک از دهن عیالشان توسط طالبان بودهاند، اما لام از کام جدا نمیکنند. این همان جماعتی هستند که زنان بهخاطر حق کار، نان و آزادی در پیش چشمانشان گروه گروه جمع میشدند و صدا بلند میکردند و گروه طالبان آنان را لتوکوب میکرد، ناسزا میگفت و بیآبرو میکرد، اما هیچ صدایی از آنان بلند نمیشد. این همان جماعتی هستند که سربازانی که سالها بهخاطر امنیتشان سینه سپر کردند و با طالبان جنگیدند تا حکومت به دست تروریستهایی که تشنه خون مردم هستند، نیفتد، پیش چشمشان آنان را لتوکوب و به رگبار بستند، اما دست از دست جدا نکردند. در نهایت، اکنون این همان جماعتی هستند که طالبان با جرئت و بدون هیچ ترسی زنان و دخترانشان را میربایند و جز تماشا کردن هیچ کاری نمیکنند.

