نويسنده: مریم فاروقی
این روزها زندگی برای من و همقطارانم از آنچه که بود، دشوارتر شده است. حقوقمان، دیگر شکل آرزوهای دستنیافتنی را به خود گرفته و روزهای روشن دختران، شبیه شبهای خوفناک شده است. در کل میتوان گفت که زن بودن در افغانستان چیزی بیشتر از صبر ایوب میخواهد.
از آسمان شهرم که روایت کنم، اینروزها بالای زنان به رنگ سیاه درآمده است. گویا که اشک تمام زنان و دختران افغان بغض شده و بر آسمان زندگیمان سایه افکنده است. هیاهوی بدبختی، روزگار دخترکان را محکم در آغوش گرفته و زندگی در کنجِ اسارت را بر آنها تحمیل میکند.
حالا من و همجنسهایم، از قدمزدن در گوشه و کنارِ شهر کابل منع شدهایم. هر حرکتمان را خلاف امور دین و بیحرمتی به حجاب عنوان میکنند و برای جرمی که مرتکب نشدهایم، محکوم به جزا میشویم.
ترسِ گرفتار شدن دختران توسط طالبان، در مغزِ استخوان پدران و مادران رخنه کرده و تا پای جان آنها را رنج میدهد. همهجا آوازهی بُردن دختران است؛ فضایمجازی، رسانههای اجتماعی و در کل تمام شهر با این خبر مسموم شده و باید تا تغییر اوضاع، خانههایمان را ترک نکنیم. گویا بیماری واگیردار، شهر را در اختیار دارد و تنها زنان باید این قرنطینه را تا آخرین نفس ادامه دهند.
به آسمان تیره خیره شده بودم و دربارهی آیندهی مبهمی که هیچگونه امیدی در آن دیده نمیشد، فکر میکردم که با صدای مادر به خود آمدم. مادر گفت: زهرا! جانِ مادر میشنوی؟
با عشق بهطرفش رفته، گفتم: جانم مادر بفرما!
برایم یک حجاب داد و گفت: امروز این را بپوش!
با دستم، آن تکهی ظریف را لمس کردم؛ دریافتم که در میان این حجاب نازک و سرمای امروز، تقابل نابرابری رخ داده و یقیناً که تحمل سردی با آن حجاب، دشوار است.
با صدای آهسته و لحن جدی گفتم: اما مادر امروز قرار است برف بیاید؛ مگر میشود که با این حجاب نازک تمام روز را سرکرد؟!
مادر با سماجت گفت: دیشب اخبار را گوش ندادی؟ دختران بیحجاب را “امر به معروف نهی از منکر” با خود میبرند.
لحظهای سکوت کردم و با دنیایی از ناامیدی حجاب را پوشیده، به طرف انستیتوت روانه شدم.
در تمام راه با چهرههای خوفناک آدمهای شهر روبهرو میشدم که با پچپچ به بغلدستی خود میگفتند: این دختران شرم ندارند. دیگر چند نفرشان باید گموگور شوند که از خانههای خود بیرون نشوند! کل فساد زیر پای همین بیحیاهای زمان است.
با چهرهی غمناک و دل خون، از زیر بار حرفهای شان گذشته و باخود گفتم: ای کاش دختر نبودم!
با صدای خشمآلودِ مسؤولان طالبان، از خیال خود بیرون شدم و چشمانم خیره به چهرههای خشن آنها شد. دیدم که یکی از آنها، دستِ یک دخترخانم را گرفته، بهطرف خود میکشاند.
با دهان کف کرده میگفت: مگر تو دختر نیستی؟ چرا کفش مردانه پوشیدی جنده؟
دخترِ ناتوان با چهرهی ترسیده، اشک میریخت و از فرط ترس فقط میگفت: نکنید! شما را بهخدا قسم مرا نبرید؛ در فامیل بدنام میشوم. رحم کنید.
مگر کجا بود گوشی که بشنود و چشمی که ببیند!
همه مردم مثل اینکه نمایشی در حال اجرا باشد، با چشمانی تحقیرآمیز فقط نگاه میکردند.
با یک پلک برهمزدن، دختر را بردند و من ماندم و چشمدیدی که شاید تا سالها از نظرم محو نشود.
به سر و پای خود نگاه کردم که از لحاظ جسمی هنوز سالم بود؛ اما چیزی در نگاهم شکست و روحم را زخمی کرد. در آن لحظه، جامعهای را میدیدم که دختر بودن در آن جرم است و تحصیلکردن کفر. سرزمینی که تمام هویتاش گرفته شده و جز شکنجه نمودنِ موجودی بهنام زن، چیزی در کارنامهی خود ثبت ندارد.
سرزمینی که قرنهاست زنان افغان بهمثابهی مزرعهای در اختیار مردان قرار میگیرند و هر روز امیدِ آنها به آزادی، رنگباختهتر از قبل میشود.٢٠ دلو ١٤٠٢ راوى زن

