جبهه مردم افغانستان
(جما)
د افغانستان ولس جبهه
Afghanistan people’s front

تفاوت بین دختر و پسر در خوانواده های مردم افغانستان حتی در شهر نشینان

نويسنده: سيد امير موسوى

کاکا رشید انتیک فروش، فقط یک پسر و هفت دختر داشت! کاکا رشید دکان کوچکی داشت که اجناس قدیمی و انتیک خرید و فروش می کرد، کاروبارش خوب بود، چونکه اکثر مردم در این رشته کار، مهارت و شناختی نداشتند، بناءً رقیبی در کنارش نداشت، اجناس قیمتی را ارزان می خرید و به قیمت خوب می فروخت، گرچه از نگاه ظاهری دوکانی حقیرانه ای داشت اما عایدی خوبی از آن دوکان می گرفت! کاکا رشید از اینکه یک پسر داشت، رسم و رسومات مردم افغانستان هم بر این استوار است که تنها پسران می تواند وارث پدر باشد و او تنها یک وارث داشت رنج می برُد، واز طرفی اینکه شاید اینبار پسر شود، اینبار پسرشود، دخترانی زیادی آورده بود، نیز رنج می بُرد، کاکا رشید تنها پسرش را بسیار دوست داشت، و نهایت متوجه او از همه جهات بود، تنها پسر کاکا رشید شبیر نام داشت، شبیر پسر با استعدادی بود، واز طرفی هم نه تنها مورد توجه پدر و مادر بلکه حتی مورد توجه و نوازش خواهرانش نیز بود! شبیر مکتب خصوصی درس می خواند، روزانه حداقل صد افغانی از طرف پدر جیب خرجی می گرفت،ولی از آن طرف خواهرانش مکتب دولتی می رفتند، با پنج یا ده افغانی جیب خرجی ! آنها اعتراضی نمی کردند، چرا که تفاوت بین پسر و دختر، فرهنگی پذیرفته شده ای در وطن ما بود/است، اگر کدام یکی، صدای بلند می کرد، فوراً ازطرف همه خصوصا مادر نکوهش می شد، با این جملات که: تو دختری؛ او بچه است؛ آنهم که یکه بچه ؛ شما کور شوید، خود را با او برابر می کنید؟ دختر بزرگتر صنف هشتم را تمام کرد بود قرار بود که صنف نه شود که از طرف کاکا رشید از مکتب رفتن منع می شود،البته این تصمیم تنها از کاکا رشید نبود، شبانه توسط او همسرش با مشوره هم گرفته شده بود، به این دلیل که ما دختر زور هستیم نکند دخترها در مکتب چشم پاره شوند کدامِش پا خطا کند کدام آبرو ریزی به بار بیاورد؟ زن و شوهر تفاهم کردند که به هیچ کدام دخترا بیشتر از صنف هشت اجازه مکتب نمی دهیم بگذار چشم بسته بمانند هرکه خواستگار آمد بدهیم برود پی کارش؛ که به این تصمیم شان پایبند ماندند تا آخر، هیچکدام از دختران شان را، اجازه بیشتر از صنف هشت ندادند که مکتب بروند، از این طرف شبیر به چندین کورس می رفت، تا از دوازده فارغ شد، به دانشگاه کابل راه یافت، شبیر در دانشکده طب معالجوی با نمرات عالی کامیاب شده بود، شبیر با دختر دل بخواه خود ازدواج کرد، کاکا رشید قسمی برای شبیر عروسی گرفت که بی پیشینه بود! بلآخره شبیر داکتر شد، دوره آموزشی عملی را نیز سپری کرد، آماده امتحان نهایی برای تعیین بست شد، شبیر در میان بیشتر از پنجاه دانشجو مقام اول را از آن خود کرد، و در یکی از شفاخانه های مشهور کشور تعیین بست شد! کاکا رشید و همسرش از اینکه حاصل زحمات شان حدر نرفته بود و خوب به ثمر نشسته بود، جشن با شکوهی به همین مناسبت بر گذار کرد، تمام اقوام و دوستان را جمع کرد، دختران کاکا رشید که اکثر شان بنا به تصمیم پدر و مادر شان هرکه آمده بود یکی را برده بود، شوهر کرده بودند! در اواخر لحظات جشن، بعد از آویزان کردن گل توسط دوستان به گردن شبیر، وانداختن چپن به شانه شبیر، و گفتن تبریکی های فراوان، در میان مردان! لحظه ای مادر و همسر شبیر! شبیر را بین زنان نیز آوردند تا هم مردم تبریکی بگویند، و هم به نحوی فخر بفروشند! بعد از تبریکی ها و بوسیدن پیشانی شبیر توسط زنان پیچه سفید(پیر)، و آغوش گرفتن خواهران، شبیر!همسر شبیر، صدا بلند کرد که شوهر باشد مثل شبیر باشد، پسر باشد مثل شبیر باشد، اولاد باشد مثل شبیر زحمت بکشد! تا سر پدر و مادرش را بالا کند، ودر بین اقوام روسرخ بسازد، پسر مردم مکتب برود مثل شبیر برود، دانشگاه برود مثل شبیر برود! همه پذیرفتند که بلی واقعا همینطوره؛ بعضی با صدا، و بعضی با جنباندن سر، و بعضی با تکان دادن لبهایشان تآئید کردند، که بلی هرچه توصیف کنی شبیر ارزشش را دارد! اما یکی از خواهران شبیر صدای همسر برادرش را قطع کرد، و به هو هوی زنان خاتمه داد! گفت به منهم جای افتخار است که برادرم به چنین جایگاهی رسیده؛ اما به این جایگاه از سهم ما خواهران رسیده نه از سهم خود! همه ساکت وبی صدا ماندند که رقیه چی می خواهد بگوید وچرا چنین می گوید؟ رقیه بعد از صاف کردن گلو گفت: غذای را که در خانه باید همه مساویانه می خوردیم، خوب ترین آن از شبیر بود، پولی را که به لباس همه باید مصرف می شد نصفش تنها به لباس شبیر و متباقی بین هفت دختر تقسیم می شد، ما دخترا روزانه پنج افغانی جیب خرجی می داشتیم در حالیکه شبیر حداقل صد افغانی جیب خرجی می داشت، شبیر در بهترین مکتب خصوصی درس می خواند، وما دخترا در مکتب دولتی درس می خواندیم، شبیر چندین کورس را با فیس هنگفت می خواند درحالیکه ما روی دروازه کورس را ندیدیم، یعنی سهم کورس همه مارا شبیر خواند! بعد از صنف هشت مارا پدر مادرم از مکتب رفتن منع کرد جای همه ما شبیر مکتب رفت، جای همه ما شبیر دانشگاه خواند،. جای همه ما به دل خود ازدواج کرد! رقیه که در خوانواده بدی افتاده بود، و با مردی سن بلند و زن دار مجبور به ازدواج شده بود، با چشمان پُر اشک گفت:مارا هرکسی که خواستگار شد دادند، نگفتند تو راضی هستی یا نه؟؟ ولی برای او صدها پیشنهاد دادند! او در جایگاهی که است از سهم ماااا هست! در آن لحظه بارانی از آب جوش بود انگار بر مجلس می بارید، و هیچ کسی توانائی بر خواستن از زیر آن باران تلخ حقیقت را نداشت.

#حق_تحصیل_برای_همه

سید امیر موسوی ۱۴۰۲/۹/۹م

May be an image of 1 person and lake

بیان دیدگاه