جبهه مردم افغانستان
(جما)
د افغانستان ولس جبهه
Afghanistan people’s front

یک طلوع تاریک دیگر برای دختران افغانستان

نويسنده: سهیلا کریمی

لحظه شماری می‌کردم، می‌گفتم شاید امسال آفتاب زندگی ما به گونه‌ای دیگر طلوع کند. شاید نوری بدرخشد و این پرده‌های سیاه را بدرد. با هزاران امید و آرزو سرم را روی بالشت گذاشتم، چشمانم را بستم و به رویای یک فردای نو، خبر نو و سال نو خوابیدم.

سپیده‌دم شد و صدای جیک‌جیک پرندگان به گوش‌هایم طنین انداخت. چشمانم را باز کردم و از پشت پنجره چشم دوختم به شکوفه‌های درخت تنومندی که روبه‌روی پنجره‌ام در حویلی باز شده بود.

خیره به شکوفه‌‌های درخت و خنده بر لب به فکر فرو رفتم. به یاد روزهایی که من و زهرا در مکتب با هم سخت رقابت داشتیم. قرار بود امتحان کانکور بدهیم و به رشتۀ دل‌خواه کامیاب شده درس بخوانیم. حل مسئله‌های ریاضی و حفظ فرمول‌های مثلثات واجب‌تر از هر وعدۀ غذایی ما بود. متلاشی شدن ورق‌های کتاب تاریخ و جغرافیا که هر ثانیه لای انگشتان ما می‌چرخید. به‌خاطر سپردن قانون‌های نیوتن و هر لحظه یادآوری از جدول دورانی عناصر، دغدغه‌های هر ثانیه از زندگی ما بود. کامیابی در کانکور نه تنها رویای بزرگی برای من و زهرا بود، بلکه مبارزه با تک تک لحظات زندگی ما بود. تنها تصور کردن صحنه‌ای از دانشگاه کابل برای ربودن‌ خواب‌ از چشم‌های ما و برای درس خواندن تا صبح کافی بود. پوشیدن چپن سفید دکتری رویایی بود که هر لحظه با آن زندگی می‌کردیم …

آن‌قدر به خیالات روز‌های پر از امید خود و زهرا فرو رفتم که متوجه طلوع آفتاب سال جدید۱۴۰۳ نشدم. با شنیدن صدای مادرم که گفت: «فاطمه بلند شو که روز چاشت شد»، به خود آمدم. به‌راستی که روز چاشت می‌شد. با خوشحالی بلند شدم و جای خوابم را جمع کردم. گفتم: مادرجان می‌فهمی که امروز زنگ مکتب زده می‌شود؟ مادرم کمی به فکر فرو رفت و گفت: بلی، هر سال که روز اول سال نو زنگ مکتب را می‌زنند، خدا کند که امسال دروازۀ مکتب را به روی دخترها باز کنند. با شنیدن این حرف مادرم، دلم لرزید و با خود گفتم: خدا کند.

هر چند دو سال بود که هر شب خودم را با چشمانی پر از اشک به دنیای تاریکی که ما را احاطه کرده بود می‌سپردم. اما با آمدن سال نو و گذراندن هر لحظه‌ از زندگی، با خیالاتی که من و هزاران زهرا داشتیم دل‌خوش بودم. تا باشد که با نو شدن سال و باز شدن دروازۀ مکتب به روی دختران افغانستان، دوباره هم‌چون سبزه‌ای به رویم از نو جوانه بزنیم.

از قضا امروز یگانه روزی بود که هنوز برق‌ها نرفته. به سوی تلویزیون رفتم و با روح خسته و یک امید تازه، خبر‌ را گرفتم. با شنیدن زنگ مکتب فقط برای پسر‌ها، دوباره مثل روزی که افغانستان به دست جاهلان و کوردلان سقوط کرده بود، انگار روح از تنم جدا شد. اشک در چشمانم خشک شد و دنیای تاریکم تاریک‌تر شد. به درستی سالی در افغانستان نو نشده، بلکه با گذشت هر ماه و هر فصل، حصار‌ها به دور زنان افغانستان ضخیم‌تر و بلندتر می‌‌شود. بهاری در کار نیست و زمستان دیگری رقم خورد، تحمل ناپذیرتر از هر روز و طاقت فرساتر از هر ثانیه … آه دیگر چقدر باید این کاسۀ صبر ما گنجایش این همه درد را داشته باشد. نکند زنان افغانستان، مثل دیگر زنان جهان از گل ساخته نشده‌اند. شاید هم گوشت، پوست و خونش از درد، غم و رنج با هم تنیده باشد. نه دیگر این فقط یک حس نیست، بلکه کم‌کم دارد باورم می‌شود در کشوری هستم که هر فصلی دارد به‌جز بهار…٥ حمل ١٤٠٣

May be an image of 1 person, smiling, eyeglasses and grass