دستِ میروید ز تو، تا درگشاید روی تو؟
چشمِ در تو میشگوفد تا ببیند سوی تو؟
گوش کن از گردشِ خونی که در تو جاری است
قصههای دردِ بیپرسانِ از آموی تو
ای فَلَج، روحت فَلَج، ای عشق و آئین ات فَلَج
زندگی را زنده کن، تا سر کشد آهوی تو
عطرِ فردا را ز آوازت بیفشان تا طلوع
عشق را تا بشنود گوشِ جهان از بوی تو
این همه بحرِ سرابِ تشنگی زا از تو زاد
وارهان پس تشنه زاران از خروشِ جوی تو
این که تاریک است و تاریکی به قلب و سر نشست
آفتاب از سینه رفته، روشنی از خوی تو
چیزی می آید به دستت، گرچه نا پیدا ترین
جستجویش کن، درون هر تگ و هر پوی تو
هر سلول ات گشنه ی نور است از تحریم شب
چک بزن سیب سحر را، تا شود نیروی تو
خالی از خویشی و در بیگانگی جویی پناه
راه پیدا کن که یابی خویش را در «تو»ی تو
فاروق فارانی

