راست می گویی که بیزاری ز درد؟
زخم های سینه می خاری ز درد؟
پس چرا خاموش و بیماری ز درد؟
گر که بیداری به دارت ره نبرد
صرف بیداری و بیداری ز درد
حلقه شد حلقوم تو از چنگ مرگ
ناله ها در دل فقط کاری ز درد
درد می آرد ترا تا ناله صرف
بعد آن چون لاشه بر داری ز درد
درد درمان دارد و دارو و دست
تا که بیداری تو برداری ز درد
گر که بیداری ترا در سر شود
می توانی دل برون آری ز درد
درد را آتش کن و طوفان بکن
تا جهانت را کنی عاری ز درد
بس که دیدی سوختن، نه ساختن
دود را آیینه پنداری ز درد
انتظارت، خورده گشتن ، گشته است
لقمه لقمه خویش را خواری ز درد
کوه یخ هستی، بشو آتشفشان
تا شوی مستانه تر جاری ز درد
مارچ ۲۰۲۴ فاروق فارانی

