جبهه مردم افغانستان
(جما)
د افغانستان ولس جبهه
Afghanistan people’s front

سنگ صبور بغلان

نويسنده: سيد امير موسوى

نصیر در بطن مادر بود که پدرش در جنگ های داخلی کشته شد، پدر کلان نصیر مرد کهن سال و فقیری بود که بعد از کشته شدن پسرش نتوانست از همسر پسرش مراقبت کند، مجبور شد مادر نصیر که باردار بود را خانه پدرش بفرستد بعد از مدتی مادر نصیر وضع حمل کرد فرزند پسری به دنیا آورد، اسم پدرش که نصیر بود را بالای پسرش گذاشت، نصیر دوساله بود که مادرش دوباره با مردی عروسی کرد و نصیر را باخود خانه شوهر دوم برد، وجود نصیر در خانه پدر نا تنی یک بار اضافه بود، چرا که پدر نا تنی اش دوسه تا فرزند دیگر از همسر قبلی اش که در وقت زایمان مرده بود داشت، هر چند مدتی که می گذشت جای نصیر تنگ و تنگ تر می شد، نصیر گاهی که به خانه پدرکلان مادری اش می آمد چند روزی را آنجا می گذرانید البته که آنجا هم از دست فرزندان مامایش آرامش نداشت و هرچند وقتی خانه پدرکلان پدری اش که بسیار فقیر بودند نیز می رفت، نصیری بد قسمت، روی مکتب را ندید گاهی مزدور پدر نا تنی و گاهی هم مزدور مامایش بود، به همین بدبختی سیزده ساله شد که پدر بزرگ پدری اش وفات کرد مردم محل اورا خانه پدرکلان پدری اش برگردانیدند تا سرپرستی مادرکلان پیرش را به عهده بگیرد، روزهای بدبختی نصیر با بزرگ شدنش آهسته آهسته کمتر و کمتر می شد تا جوان پخته ای برآمده از دل سختی ها شد، مامای نصیر دختر به اسم شازیه داشت که خیلی زیبا و مقبول بود تا جای که در زیبای شهره چندین قریه و محله بود و خواستگاران فراوانی داشت، شازیه در ظاهر چیزی نمی گفت ولی محبت نصیر در دلش جای گرفته بود نصیر داشت مردی می شد که همه بالایش اعتماد می کرد تا اینکه یکی از دوستانش برایش گفت چرا دختر مامایت را خواستگاری نمی کنی؟ دختر به این زیبای و کمال از چنگ ات می رود نصیر آهی کشید گفت ممکن است مامایم برای یک یتیم بچه ندهد و یا اگر بدهد من نتوانم از شازیه قسمی که لیاقتش را دارد مراقبت کنم، دوستش گفت خودت را دست کم نگیر فعلا از تو کرده جوان کاکه در قریه نیست برو وقت را ضایع نکن، حرف های دوستش برای نصیر اعتماد به نفس داد و کسی را برای خواستگاری ملکه قریه(شازیه) فرستاد شازیه نه تنها زیبا بود بلکه از عقل فراست و زرنگی نیز زبان زد بود، بلآخره شازیه نامزاد نصیر شد بعد از مدتی عروسی شان برگذار گردید و زندگی خوبی را آغاز کردند، تا جای که، زندگی نصیر و شازیه شده بود آرزو و ارمان دیگر جوانان قریه، پنج شش سال از این زندگی زیبا گذشت نصیر و شازیه صاحب سه فرزند شدند، ولی با سد افسوس که عمر این زندگی کوتاه بود یک روز صبح نصیر برای خرید مایحتاج خانه به بازار رفت، بازار از خانه شان چند ساعتی دور بود وقتی نصیر سودای مورد ضرورت را خرید کم کم باران به باریدن شروع کرد نصیر با خود گفت اگر حالا به سوی خانه حرکت کنم سودا در پشت موتورسایکل تر (خیس)می شود کمی صبر می کنم باران که کم شد حرکت می کنم، اما باران کم نشد که نشد، نصیر دل واپس شد به شازیه زنگ زد که چطور است باران می بارد شازیه گفت باران بسیار شدید می بارد کم کم سیل هم می آید نصیر وارخطا شد سودا را در همان دوکانی که خریده بود گذاشت و سمت خانه حرکت کرد و هرلحظه به خانه تماس می گرفت، تقریبا در نصف های راه رسیده بود که شازیه زنگ زد گفت سیل وارد خانه شده نصیر گفت فورا به پشت بام بروید شازیه کودکانش را با یک پارچه پلاستیک با خود پشت بام برد پلاستیک را بالای سر کودکانش پهن کرد که زیاد، تر(خیس) نشوند هر دقیقه حجم سیل زیاد می شد و خانه خامه شازیه را می لرزاند، نصیر نیز در مسیر راه با سیل برخورد و دیگر نتوانست با موتور ادامه دهد با پای پیاده از بین سیل های کم حجم سمت خانه می دوید و همینطور تلفن در گوشش از شازیه احوال می گرفت و شازیه می گفت هر دقیقه ممکن است مارا سیل همرای خانه یکجا ببرد نصیر اورا به صبر و استقامت توصیه می کرد و می گفت من زود خود را می رسانم لحظه ای تماس شان قطع شد نصیر با دستان لرزان دوباره تماس گرفت شازیه برای آخرین بار تلفن نصیر را جواب داد و گفت دیگر نیا! ما را سیل برد😭🥺 و همینطور صدای کودکانش را می شنید که می گفت آغا! ما را بُرد!🥺🥺 نصیر بعد از آن صدای قَلب و قُلوب سیل را شنید و بس، وقتی رسید که هیچ آثاری از خانه اش نیست، نه آن کلبه پر مهر است و نه شازیه زیبا، و نه کودکانش. ٢٧ ثور ١٤٠٣ م

May be an image of 1 person and text that says 'gettyimages® gettyir ages Credit:- lit: 2151860482'

بیان دیدگاه