نويسنده: فروغ
صدایش در میان انبوهی از ناملایمتهای روزگار خفه شده است. نگاههایش صد سخن ناگفته دارد. قلبش آکنده از غم جانگدازی است که نمیتواند آن را تهی کند و یا هم مانع بیان دردهایش میشود؛ دردهایی که یک عمر او را نیمهجان کرده است. انگار موجی از سیهروزی مادامالعمر او را در خود فشرده است. در حالی که مایوسی تمام وجودش را تسخیر کرده، سکوت سنگین اتاق را با آه سردی درهم میشکند و ناگفتههایی را که همانند زخم ناسور روح و قلبش را میآزارد، بر زبان میآورد.
«در تمام عمر انتظار روز خوب را داشتم، اما فرا نرسید. من بدبخت نبودم، مرا بدبخت کردند. رسم و رواجهای ناپسندی که هنوز از دختران قربانی میگیرد و من هم جز همان قربانیها هستم و یک عمر است که مرا در آتش میسوزاند.
مادرم از ابتدای زندهگی مشترکش با پدرم به امید پسردار شدن شش دختر به دنیا آورد و ما دختران از همان اوایل چشم به جهان گشودن ناخواسته و بار اضافی محسوب میشدیم. من دختر سوم مادرم بودم و زمانی که سه خواهرم بعد از من متولد میشدند شیونی در خانه ما برپا میشد. مادرم در عوض شکرگذاری گریه و آه و ناله سر میداد و بهخاطر دختر زاییدن به تقدیرش لعنت میگفت. پدرم نیز بدون هیچ حرفی ماهها از خانه فراری میشد. من میماندم و دو خواهر بزرگترم و دشنامهایی که پس از هر بار دختر زاییدن نثار ما میشد. بعد از شش دختر بالاخره پدر و مادرم صاحب دو فرزند پسر شدند و مادرم پس از مدتهای طولانی بهخاطر باردار شدنش خوشحال بود. پدرم نیز راه خانه را باز یافت، همه چیز تغییر کرد و حال و هوای خانهای که در آن بیشتر از هر چیزی غم، نفرت و دشنام جا گرفته بود، دگرگون شد و ما نیز خوشحال بودیم؛ چون به گفته مادرم تکیهگاه مستحکم و قوی پیدا کرده بودیم. اما کجاست همان تکیهگاهی که در روزهای بد بر آن تکیه کنیم و اندکی آسوده شویم.
پس از تولد برادرانم، همه چیز تغییر کرد جز سرنوشت سیاه ما دختران. برای مادر و پدرم همه چیز پسرانشان شده بودند. ما در میان خوشحالی به دنیا آمدن پسران پدر و مادرم گم شده بودیم، حتا دیگر دشنامی نیز از آنان نمیشنیدیم. هر دو نسبت به ما بیتفاوت شده بودند. انگار هیچ وجود نداریم و این بیشتر از هر چیزی زجرآور بود.
تا پیش از به دنیا آمدن برادرانم هر کدام ما به اندازه کافی در خانه توهین، تحقیر و روحیهکش شدیم؛ اما حداقل خوب بود مادرم توجهی به ما داشت. پس از برادرانم، مادرم حتا خبر نداشت که چه میخوریم و چه میپوشیم، جز اینکه به هر خواستگاری که در خانه ما را میکوبید بدون پرسوجو جواب بلی میگفتند تا هرچه زودتر از دست ما خلاص شوند.
من و همه خواهرانم در سن کم ازدواج کردیم. چهار خواهرم زندهگی نسبتاً خوبی دارند، اما من و یکی از خواهرانم زندهگی بدتر از خانه پدر نصیب ما شد.
زمانی که ازدواج کردم، من نیز به قول خانه خسرانم «دخترزا» بودم. اکنون پنج دختر و یک پسر دارم. پسر من نیز کوچکتر از خواهرانش است. من برعکس مادرم با وجود سختگیریهای شوهر و خانه خسرانم، دخترانم را دوست داشتم و هیچگاه نسبت به آنان بیتوجه نبودم، اما اکنون علاه بر شوهرم فرزندانم نیز نسبت به من بیتوجه هستند و انگار من مادر آنان نیستم، چون شوهرم در طول زندهگی مشترک همواره مرا نزد فرزندانم توهین و تحقیر میکرد، حتا به دخترانم میگفت که من مادر آنها نیستم. بزرگ خانه من بودم، اما شوهرم به دختر بزرگم آموزانده بود که نباید تن به خواسته مادرش دهد و اختیار همه چیز را به دختر بزرگم داده بود. اکنون دخترانم جوان و نوجوان شدهاند و به دلیل تربیه خراب پدرشان نسبت به من توجهی ندارند.
شوهرم مرد بداخلاق و خشن بود. بعدها متوجه شدم که قمارباز است و با زنان دیگر نیز رابطه دارد. مجبور بودم همه را تحمل کنم، چون کسی نبود از شوهرم نزدش شکایت کنم، نه پدر و نه برادرانم. کارهای زشت شوهرم باعث شد تا همه داراییهایش را از دست بدهد و در کنار خود ما را نیز بدبخت کند. اکنون چهار سال است که هیچ خبری از او نداریم.
من بار دیگر در خانهای به زندهگی ادامه میدهم که همانند نوجوانیام هیچ کسی به من توجه ندارد، حتا فرزندانم و این گونه تربیت فرزند تحفهای به جا مانده از شوهرم است؛ اما این درد آن قدر جگرسوز است که نمیتوانم آن را قورت بدهم. نفسم بند میآید، فشارم سقوط میکند و صدایم مدتها در گلویم خفه میشود.»
آن قدر از روزگار زجر و بدبختی نصیبش شده است که میتوان ساعتها پای داستان دردناک زندهگیاش نشست و کتابی از آن نوشت؛ اما با ورود فرزندانش در اتاقی که دردهای او را در خود تلنبار کرده است، لب میبندد و بار دیگر سکوت سنگینی بر اتاقش حاکم میشود.٦ جوزا ١٤٠٣

