جهانی میخواهد
بی هیاهوی جنگ
بی بانگ انفجار
بی رنگ خون
بر دیوار های شهر
بی فریاد مادری که
فرزندش را
نه به آغوش
بلکه در خواب همیشهگی
بدرقه میکند
دلم
آفتابی میخواهد
بی غروب
بی آنکه
در افق حزن خموش
پنهان شود
آفتابی
از جنس
صلح و سکوت
که آرامش را
در نبض زمین
جاری نماید
آفتابی
که تا تنگنای تاریک دلها
بتابد
گل لبخند برویاند
گرمای
که دل های منجمد را
بیدار کند
دلم
نوری میخواهد
که از پشت پنجرههای غبار گرفته
سر بر آورد
نه شراره ای از آتش
نه فضای دودآلود
نه وحشت شعلهٔ خشم
بلکه چراغی باشد
که اندیشهها را
روشن سازد
وجدانها را
بیدار نماید
نوری
از نژاد مهربانی
از اطمینان خاطر
که جهان را در آغوش امن
باز گرداند
دلم
هوای میخواهد
که بوی باران بدهد
نه بوی باروت
نه بوی جدایی
و نسیمی
که بی تشویش
بی دغدغه بگذرد
دلم
فصلی میخواهد
بی خزان
بی آنکه برگها بریزند
بی آنکه درختی
از تنهایی بلرزد
و شاخهها
دلتنگ پرنده نباشند
فصلی
که رخت امید را
از تن زمین
در نیاورد
سایهساری میخواهد
زیر درختی
از تبار مهر و شادی
از ریشه ای
آبادی و آزادی
که محصولش
میوهٔ آشتی باشد
دلم
فریادی میخواهد
از عمق آگاهی
از درک متقابل
از یادآوری
انسان بودن
که مرزهای بسته را بگشاید
حضور و احترام
بیافریند
و به گوش جهانیان
برساند که
زمین
خانهٔ مشترک ماست
زیستن آسوده
حق هر انسان است
صلح
دستهای گره خورده است
نگاه بی کینه است
آغوش باز است
برای جهانی
که دیگر
هیچ کس در آن
از ترس صدای آژیر
از خواب نپرد
دلم
جهانی
بیجنگ میخواهد!
شعراز بانو نیلوفر الزام

