بقلم : M Iqbal Nouri
ترامپ آن صبح، مثل همیشه نه با وجدان، نه با خرد، بلکه با آیینه بیدار شد. آیینهای بزرگ، طلایی، شبیه کاخهای دروغینی که در آنها زندگی میکند. نگاه کرد… و ناگهان وحشت کرد.
انگار برای نخستینبار خودش را دید: چهرهای متورم از خودشیفتگی، چشمانی آغشته به توهم قدرت، و صورتی که تاریخ، آن را با پول بزک کرده بود، نه با شرافت. در همان لحظه، عقدهها از خواب پریدند. وقتی آدم نمیتواند با تصویر خودش کنار بیاید، شروع میکند به توهین به دیگران. به بانوی خبرنگاری که حقیقت را پرسیده، به مردمی که قربانی سیاستهایش شده، و به کشوری که آمریکا آن را ویران کرد و بعد، طلبکارانه به آن فحش داد.
ترامپ با خودش گفت:«چطور ممکن است؟ چطور ممکن است ملانیا با من خوابیده باشد؟ چطور ممکن است زنانی دیگر، در ماجرای اپستین و امثال آن، به من نزدیک شده باشند؟»
و پاسخ را آیینه نداد، پول داد.
همان پولی که شکسپیر قرنها پیش افشا کرده بود. پولی که سیاه را سفید میکند، زشت را زیبا، ناحق را حق، فرومايه را شریف، سالخورده را نوجوان، و بزدل را دلاور.
ترامپ محصول همین کیمیاست، نه مردی استثنایی، بلکه نمود عریان نظامی که با دالر، جنایت را میشوید و با قدرت نظامی، فحاشی را سیاست میکند.
او به مردم افغانستان توهین کرد، چون میخواست فرار کند، فرار از این حقیقت که بیست سال اشغال، صدها هزار کشته، میلیونها آواره، و بازگرداندن کلپتوکراسی و تروریسم به قدرت، کارنامهی امپریالیسم آمریکا و شرکایش است، نه مردم افغانستان.
اگر ذرهای آداب اجتماعی باقی مانده باشد، اگر هنوز چیزی به نام خانواده، اخلاق، یا تربیت وجود داشته باشد، باید کسی به ترامپ بگوید: ملتها آینهی عقدههای تو نیستند.
او باید عذرخواهی کند. نه از سر لطف، بلکه از سر حقیقت تاریخی.
زیرا اگر آیینهای وجود دارد که نمیتوان شکست، آن حافظهی جمعی مردم افغانستان است. حافظهای که میداند چه کسی ویران کرد، چه کسی کشت، و چه کسی هنوز، به جای پاسخگویی، فحاشی میکند.





