برچسب: آرزو نوری
-
داستانی دختر جوانی که از واقعیت بیشتر واقعی است
تازه از بازار بهخانه رسیده بودم. سرو صدای پدرم همهای حویلی را گرفته بود، بلندبلند دربارهای من حرف میزدند. میگفت کجا رفته ایندختر؟مادرم میگفت: خیره او مردکه تاهنوز کلگی نپوشیده تازه یک گفتند دیگه!با خودم گفتم: کی؟ چیره گفته؟ چیگپ است؟به چوریهای سرخرنگیکه تازه خریده بودم دیدم و خندیدم. گفتم: خدان پدرم باز چیمیگه، خیرش…
