حال وطن
هر کی را بینم که باشد با دو چشم اشکبار
دیو و دد در کشورم بر مسند قدرت سوار
دزد جولان میکند، دارد بدست خود چراغ
میغرد تا از دماغ خلق بر آرد دمار
حاصلی ناید بکف از کشت تخم بدسرشت
کی دهد شرین ثمر، گر شد درختی نابکار
تا به قدرت تکیه زد مشتی ستمگر در وطن
جای مظلومان نمیباشد به غیر از پای دار
با ریاکاری سخن از یک دلی گفتن خطاست
قصر وحدت کی شود با خشت تذویر استوار
اعتبار خود مده از دست بهر جاه و مال
بگذرد این حال وگردی پیش مردم شرمسار
شعله ها در زیر خاکستر بسی خوابیده اند
هر دمی آتش زنددر تار و پودت این شرار
ساعی فاریابی