فیودالیزم در واقع سازمان سیاسی- اجتماعی قرون وسطی اروپا بود. از لحاظ تاریخی، در حالی که پادشاه مالک همه زمینهای قابل دسترسی بود، آنها را بین اشراف سهم بندی میکرد و بالنوبه اشراف زمینهای اهدائی را به دهقانان اجاره میدادند. درعوض، دهقانان محصولات و خدمات نظامی شان را به اشراف عرضه داشته و اشراف از فرآورده ها و خدمات دست داشته سهمیۀ پاشاه را میپرداختند. به این ترتیب همگی بندگان شاه محسوب شده، و کار دهقانان مصرف همه چیز را میپرداخت.
امروزه و در طول تاریخ فیودالیزم در جاهائی قد برافراشته است که فاقد سازمان حکومتی ست، در تحت این شرایط یک رابطه قراردادی بین فرمانروا و فرمانبردار بمیان میآید که بر طبق آن فرمانروا دسترسی به زمین مورد نیاز را فراهم میکند و بقیه مردم (اشراف و رعایا) از فرمانروا حمایت میکنند. و در مجموع تمام سیستم امکان ایجاد نیروی نظامی ای را فراهم میکند تا بر کشمکش های داخلی فائق آمده و در برابر تهاجمات خارجی ایستادگی کند.
درفیودالیزم اروپایی قبل از اینکه یک ارباب قطعه زمین (ملکیت) را به یک فرد (دهقان( تسلیم میداد، باید او را رعیت خود میساخت. اینکار بطور رسمی و نمادین طی مراسمی که بنام سوگند یاد میشد، صورت میگرفت. به اینترتیب ارباب و رعیت با یکدیگر داخل یک قرارداد میشدند که برحسب آن رعیت به فرمان ارباب درآمده و قول میداد برای او بجنگد. یعنی بعد از طی مراسم سوگند بود که ارباب و رعیت بر بنای تعهدات متقابل داخل مناسبات فیودالی یا شیوۀ ارباب رعیتی میشدند. «آنگاه اربابان هزاران بهانه برای ایجاد مالیات بیشتر بر رعایایی که به میل خود در خدمت شان درآمده بودند، وضع میکردند».
درست قبل از قرن ۱۴ بود که فیودالزم در اروپا مستقر گردید، این سیستم در حقیقت سیستم ناتوانی بود که بر حول سه اصل یعنی اربابان، رعایا و شیوۀ ملوک الطوایفی میچرخید و متشکل از مجموعه ای تعهدات حقوقی و نظامی متقابل بین اشراف و پادشاه بود. اما بعد از وقوع «طاعون سیاه» و ازبین رفتن تعداد کثیری از جمعیت بود که این عرف نیز از میان رفت.
از آنجا که فیودالیزم در زمانها و مکانهای مختلفه با اشکال مختلف به ظهور رسید، بنابراین نمیتوان یک تعریف جامع که حاوی تمام جزئیات و اشکال آن است را ارائه کرد. نویسندگان عصر روشنگری قرن ۱۸فقط به قصد سرزنش و بدگوئی از نظم کهن و سلطنت فرانسه دربارۀ فیودالیزم مینوشتند. این زمان عصرروشنگری بود و کاملاً عقلانی به نظر میرسید هرگاه پادشاه و قرون وسطی را چون «عصرتاریک» به تصویر میکشیدند و به تمسخر میگرفتند و در این حال از ویژگیهای منفی سلطنت فرانسه بهره برداری سیاسی میکردند.
در قرن نوزده کارل مارکس نیز این اصطلاح را به هدف سیاسی بکار برد. او فیودالیزم را یک حالت اقتصادی اجتناب ناپذیر قبل از ظهورسرمایه داری تعریف کرد. به نظر مارکس آنچه بنام فیودالزم شناخته شده عبارت از قدرت طبقۀ حاکم یا ارستوکراسی متکی بر نظارت بر زمینهای مزروعی به شیوۀ ارباب رعیتی است که به ظهور یک جامعۀ طبقاتی بربنای بهره کشی از دهقانان یا آنانی که در ملکیت های اشراف مشغول کار بودند منتهی شد.« آسیاب دستی جامعه ای با ارباب فیودال به شما میدهد، و آسیاب بخاری، جامعه ای با سرمایه دار صنعتی.»( فقر فلسفه(- ۱۸۴۸ ).
از دهه ۶۰ به اینسو برخی مورخان قرون وسطائیتعاریف دیگری را که شامل شیوۀ ارباب رعیتی یا منورالیزم بود بر مفهوم فیودالزم اضافه نمودند. و از ۱۹۷۰ به اینسو دیگرانی نیز پس از ارزیابیهای گسترده تر در زمینه به نتایجی دست یافتند که فیودالیزم را یک اصطالح غیرعملی ثابت میساخت که بایست به طور کل از مباحثات علمی و آموزشی بیرون ساخته میشد، و یا باید با حد اکثر صلاحیت و احتیاط مورد استفاده قرار میگرفت. از قول آنان معمولاً و بیرون از چهار چوب اروپایی آن، مفهوم فیودالیزم باید بر بنای شباهتها و مقایسات بنام «نیمه فیودالی» شناخته شود. ولیکن در تحت هرعنوانی، بازهم نا ممکن است به طور کل از وجود سیستم ارباب رعیتی چون یک روند اقتصادی و اجتماعی قرون وسطی انکار نمود.
به طور کلی فیودالزم به عنوان بافت جامعۀ قرون وسطائی و مرحلۀ توسعه اجتماعی و اقتصادی ماقبل سرمایه داری است که ثبات جوامع عصر خود، احیای نظم عمومی و تقویت سلطنت را سبب شد. از نظر سیاسی فیودالزم سیستم اجباری ای بود که فقط تعداد قلیلی آزادیهای فردی را مجاز میدانست. قوانین باستان دهقانان را به زمین گره میزد و کار آنها را اجباری میساخت. اما با گذشت زمان و به تدریج مفاهیم حقوق فردی در اروپای آنزمان پدیدار گشت.
تمام امپراتوریهای اسلامی پس از نخستین خلافتها ، یعنی سلطنت سلجوقی، سلطان نشین دهلی، سلطان نشین ممالک، امپراتوری عثمانی، امپراتوری صفوی، امپراتوری مغول، نوعی «فیودالیزم اسلامی را میشناختند. «اقطاع» اسلامی در مناطق مختلف نامهای مختلفی داشت، مانند اقطاع در شرق میانه و در سلطنت دهلی، «تیمار» توسط عثمانیان، «تولی» توسط صفویان و «جرگیر» توسط مغولها. همه تیولها ملکیتهای مالی بودند. در این شیوه برخلاف اروپای قرون وسطی و جاپان فقط بخشی از عواید مالیاتی یک قلمرو معین به «ارباب فیودال» اعطا میشد. این شیوه در حالی که اساساً فیودالی بود، اما عدم امکان وراثت در آن بر خلاف فیودالیزم اروپایی و جاپانی باعث تعهد قلیلی از جانب فیودال در مراقبت از زمین او میشد، و این به تنهائی یکی از ویژگیهای تفاوت بین فیودالیزم امپراتوریهای اسلامی از فیودالیزم اروپایی و جاپانی بود. نظم اقطاع عبارت از سیستم اعطای زمین در ازای خدمات، بویژه نظامی بود. این نظام درحالی که از ابتدا قرار نبود فیودالی باشد، اما در امپراتوری سلجوقی به طور فزاینده ای به سیستم ارباب رعیتی اروپایی شباهت پیدا کرد. پس از مرگ ملک شاه، آخرین سلاطین مقتدر و بلامنازع سلجوقی، امیران محلی اساساً خودمختار شدند. به عنوان مثال در جنگ حران (۱۱۴۰) جیکرمیش موصول و سکمون بن ارتوق، دو امیری که اسمآ از گماشتگان امپراتوری بودند، در جنگ با نیروهای امپراتوری «انتاکیه» با یکدیگر همکاری کردند. اما پس از جنگ روی تقسیم غنایم نزاع شان برخاست و نتوانستند اقطاع را که از نظر حقوقی از فیف (مکلیت) فرانسوی اندکی تفاوت داشت عملی کنند.
اما به طور کل اقطاع با تاریخ اسلام ممزوج است. نه تنها در دوره سلجوقیان، بلکه حتی پس از سقوط آنها این شیوه به تکامل خود ادامه داد. اقطاع که به خواست سلطان عملی میشد، به رضای او قابل فسخ بود. به طور مثال عثمانیها نیز که از سیستم اعطای زمین در بدل خدمت (تیمار یا بخشش در بدل شایستگی و خدمت به امپراتوری) پیروی میکردند، هر وقت امپراتور مایل بود، میتوانست مالکان را سلب ملکیت کند. البته اینکار بیشتر مشروط به میزان فتح سرزمینهای جدید توسط امپراتوری بود. بنابراین سوای غیرت مذهبی، انگیزه مبارزان امپراتوری برای فتوحات بیشتر تا حدودی به دلیل طمع آنها برای کسب زمینهای بیشتر بود. اما عثمانیها نتوانستند تا پایان وفاداری مالکان زمین )تیماریوتها) را برای خود محفوظ نگهدارند. بنابراین به طور کل از قبول هر گونه نظم فیودالی اجتناب کردند و در عوض فقط نیروهای حامی سلطان به عنوان پاداش وفاداری زمینهائی را دریافت کردند، یعنی همان چیزی که برخی از دولت های مسلمان قبلی آنرا عملی میکردند. ارتباط بین زمین و خدمت نظامی یک بخش عمده در ادبیات تاریخی را احتوا میکند. این مامول بارها در افغانستان نیز مورد استفاده قرار گرفت.
مورخان شرقی در توصیف اقطاع بلادرنگ به تفاوتهای بین اقطاع و فیودالیزم اروپایی اشاره میکنند. به طور مثال، اقطاع یک سیستم متمرکز بود، از نظر تیوری غیر ارثی بوده، بخشی از یک سیستم تعهدات متقابل مبتنی بر رابطه اعطای مشروعیت شرافتمندانه و غیره نبود. اما همۀ اینها مهملاتی است که هرگاه مجال بیشتر پیدا کنند احتمالاً سیستم فیودالی را میشگافند و ادعا میکنند که در اروپا نیز چنین چیزی وجود نداشته است. اما در حقیقت چندین نوع اقطاع به شخص مورد نظر اعطا میشد، خواه او یک متنفذ محلی میبود، که در این حالت اقطاع نوعی از پولی بود که مستقیماً به یک عضو خاندان سلطنتی یا یک افسر نظامی از خزانه پرداخت میشد، یا اقطاع اداری در مفهوم انتصاب والی (نایب الحکومه در سیستم ادرای قدیم افغانستان) بدون حق مالکیت بر اراضی مورد نظرخلاصه میشد. اقطاع شخصی، املاکی بود که به طور کامل در اختیار یک فرد قرار میگرفت و از طریق ارث به او منتقل میشد. و اقطاع نظامی که شامل زمینهائی که مستقیماً به یک سرافسر نظامی اعطا میشد، یا به گونه غیر مستقیم او باید از مدرک وضع مالیات بر کشاورزی بهره مند میگردید.
فیودالیزم در افغانستان
جمعیت قوم پشتون در شمال افغانستان تا زمانی که امیر عبدالرحمان خان در سال ۱۸۸۰ به قدرت نرسیده بود تقریباً وجود نداشت. امیرعبدالرحمن در طول سلطنت خود، روند اسکان و کلونیالیزم قومی پشتون را به نام «پشتون سازی شمال افغانستان» آغاز کرد. سیاست کلونیالایزیشن پشتونها دو هدف عمده را دنبال میکرد: تقویت تسلط دولت تحت سلطه پشتونها بر مردم دری زبان زبان ساکن مناطق شمالی، اجازه دادن به دولتهای افغانستان برای تبعید مخالفان خود به شمال، جائی که کمتر قادر به ایجاد انگیزه و بلوا علیه قدرت مرکزی میباشند. خود عبدالرحمن اظهار داشت که چون پادشاه افغانستان پشتون است، پشتونها باید مراقب مرزهای افغانستان و روسیه باشند. برای دستیابی به این هدف، هم عبدالرحمن خان و هم جانشینان او از مصادره زمینها از غیر پشتونهای دری زبان شمال افغانستان، ایدیولوژی ناسیونالیستی پشتون، اسکان اجباری طرفدار پشتونها و سیاستهای مالیاتی استفاده کردند که علیه غیر پشتونها یعنی قبایل پشتون ساکن شمال افغانستان بسیار تبعیض آمیز بود.
دولت برتانیه از کلونیالایزیشن پشتونها در شمال افغانستان به دلیل تمایل برتانیه برای کاهش نفوذ روسیه در افغانستان حمایت کرد («بازی بزرگ» نوشته استیو کول(. در سال ۱۸۹۳ یکی از افسران انگلیسی بنام چارلز یت نوشت که فقط قبایل غیر پشتون با روسها تماس وتعامل دارند و احاطه این قبایل توسط پشتونها به تعلاملات این قبایل با روسها پایان میدهد. کلونیالایزیشن پشتونها در شمال افغانستان به عبدالرحمن خان اجازه داد تا حکومت خود را بر سرزمینهای غیر پشتون شمال کشور، در ترکستان تقویت کند. علاوه بر این، کلونیالایزیشن پشتونها باعث شد که مهاجران پشتون بهترین زمینها را در شمال افغانستان به هزینۀ تاجیکها، ترکمنها، ازبیکها، هزاره به دست آورند. در حالی که تمام پشتونهائی که قبل از سال ۱۸۸۵ به شمال افغانستان مهاجرت کرده بودند، این کار را غیر ارادی انجام داده بودند (اغلب به دلیل مخالفت با سیاست های دولت افغانستان تبعید شده بودند). پس از سال ،۱۸۸۵زمانی که عبدالرحمن شروع به ارائه مشوقها و ترغیباتی برای اقوام پشتون کرد تا داوطلبانه در شمال افغانستان مستقر شوند، این وضعیت تغییر کرد. ضمن اینکه با صدور فرمانی در سال ۱۸۸۵ این مهاجرت را یک طرفه کرد که هر گونه مهاجرت به سمت دیگر را ممنوع میساخت. به پشتونهای که داوطلبانه به شمال افغانستان مهاجرت میکردند بر طبق این فرمان باید هزینه سفر، تحت عنوان «سفر خرج ناقلین» پرداخته میشد، به آنها حیوانات، زمین رایگان و سه سال معافیت از مالیات داده میشد. در نتیجه سیاستهای عبدالرحمن برای تشویق پشتونها برای اسکان داوطلبانه در شمال افغانستان به موفقیتهای چشمگیری نسبت به تلاشهای قبلی او برای اسکان اجباری (به ویژه اسکان کوچیها) دست یافت. با این حال، با وجود مهاجرت داوطلبانه مبتنی بر انگیزه در سال ،۱۸۸۵بسیاری از پشتونها حتی پس از ،۱۸۸۵ در برخی موارد تا اواخر دهه ،۱۹۴۰ به شمال افغانستان تبعید شدند. بین سالهای ۱۸۸۵ و ،۱۸۸۸جمعیت پشتون در شمال افغانستان از ۳۵۰۰ خانواده پشتون در سال ۱۸۸۵ به ۴۰۰۰۰خانواده پشتون رسید و این رقم در سال ۱۸۸۸ هشت برابر شده بود. شورشهائی مانند شورش پشتونهای غلزایی در شرق افغانستان و شورش سردار محمد اسحق، کلونیالیزم پشتونها در شمال افغانستان را در اواخر دهه ۱۸۸۰به طور موقت متوقف کرد. پس از آن، با وجود دورۀ کوتاه دیگری از کلونیالیزم، جنگ هزاره در اوایل دهه ۱۸۹۰آغاز شد و به پشتونیزه شدن شمال افغانستان در دوران سلطنت عبدالرحمن پایان داد – البته این جنگ پس از مرگ عبدالرحمن در سال ۱۹۰۱توسط جانشینان عبدالرحمن از سر گرفته شد. فیض محمد کاتب در «سراج التواریخ» شرح مبسوطی از تلاش امیر خونین پنجه برای گسترش سلطنت خود و تصاحب و مبادلۀ هزاره ها به عنوان برده در اواخر قرن نزدهم نوشته است. در حقیقت تولد کشوری با اقتدار مرکزی با غارت و آواره ساختن هزاران هزاره همراه بود. سیاستهای امیری که خود معاشخوار کمپنی هند شرقی بود، بخش بزرگی از این قوم را به کشورهای همسایه، پاکستان و ایران فراری داد، جائی که هنوزهم پس از نسلها در آنجا زندگی دارند. تجارت برده های هزاره در دهه ۱۹۲۰توسط امان الله (پادشاه) ممنوع شد. با این حال، این ممنوعیت رژیم طالبان را که نزدیک به ۸۰ سال بعد، پس از ورود به ارتفاعات مرکزی کشور به پاکسازی قومی متوسل شدند، متوقف نکرد. تعلق هزاره ها عمدتاً به مذهب شیعه دلیل طغیان غیرت طالبان سنی مذهب افراطی در ارتکاب آزار و اذیت گسترده نسبت به هزاره ها است و این سانحه انسانی هم اکنون یکبار دیگر در حال تکوین است. برتری قومی در سیاست افغانستان مرکزی بوده و در برنامه اسکان پشتونها در شمال و شمالشرق حاصلخیز به وضاحت تجسم یافته و اساسات شیوه استثماری ارباب رعیتی را در یک بخش وسیع کشور گذاشته است. این سیاست خشن در عصر سلطنت طولانیترین فرمانروای قرن بیستم، محمد ظاهر و پسر عم او محمد داود شدیداً حمایت میشد. داود به عنوان یک نظامی متنفذ قبل از اینکه به مقام میراثی صدارت افغانستان دست یابد، حمایت خود را از آدولف هیتلر و آرمان نازیهای او برای ایجاد نسل برتر پنهان نمیکرد. برنامه های درسی مکاتب افغانستان که در آن سالها نوشته شده اند و هنوزهم در مکاتب افغانستان به کودکان آموزش میشوند، همه مملو از تعصبات قومی و نژادی است. گذشته از این، اعمال سیاستهای اسکان اقوام توسط داود به ازبیکها و تاجیکها نشان داد که زمینهای قابل کشت اطراف شان به پشتون ها تعلق گرفته است. امان الله نواده عبدالرحمن که در ۱۹۱۹ بعد قتل مرموز پدر به امارت افغانستان رسید به کمک پدر همسرش، محمود طرزی از معماران «ملی گرائی» با محوریت قوم پشتون بود. این دو شخصیت(امان الله و محمود طرزی) به اصطلاح هژمونی فرهنگی را در ترکستان، قطغن و بدخشان آغاز کردند .در سال ۱۹۲۱مردم مناطق متذکره به طور سیستماتیک خلع سلاح شدند، و در سال ۱۹۲۳حکومت امان الله فرمان «نظامنامه ناقلین به سمت قطغن» را صادر کرد که به موجب آن پشتونها از سراسر کشور در قطغن اسکان داده میشدند و برای هریک اعضای مرد یا زن خانواده که بالاتر از هفت سال عمر داشت، هشت جریب زمین، یا چهار جریب زمین آبی با یک مبلغ اسمی همراه با مالیات ترجیحی داده میشد. این روند از دهه ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۰ به رهبری گل محمد مومند به عنوان وزیر داخله و فرستاده ویژه دولت در شمال کشور ادامه یافت. نام گل محمد خان با تخریب آثار تاریخی و کتب قلمی باستانی غیر پشتونها و تغییر نامهای محلی محلات باستانی سمت شمال کشور پیوند دارد. بین دهه ۱۹۱۰ و ۱۹۴۰بسیاری از رمه داران قوم پشتون در ترکستان افغانستان ساکن شدند. پس ازسقوط حکومت حبیب الله کلکانی که در جنگ داخلی ۱۹۲۸-۱۹۲۹ در افغانستان به قدرت رسید، از بیک ها و تاجیکهای قومی صدها هزار جریب مرتع و زمینهای زیر کشت را در شمال افغانستان از دست دادند. از ۱۹۳۰ – ۱۹۷۰ این زمینها یا فروخته شدند یا به طور کامل به مهاجران قوم پشتون داده شد و به این ترتیب نفوذ پشتونها در شمال افغانستان بیشتر گردید. در این مدت، مهاجران پشتون در ولایت تخار، دهقانان تاجیک، هزاره، و قرلوق و همچنان رمه داران ازبیک را از زمینهای پایین آبی بیرون راندند و به کوهپایه هائی که ارزش کشاورزی چندانی نداشت راندند. بنابراین در نتیجه سیاستهای کلونیالایزیشن پشتونها توسط دولتهای افغانستان در قرن ۱۹ و ،۲۰پشتونها به قومیت غالب در مناطق انکشاف یافته زراعتی در شمال افغانستان تبدیل شدند. در آغاز دهه ،۱۹۷۰ قوم پشتون ۵۶ فبصد کل جمعیت منطقه بغلان را که سابق تحت تسلط تاجیکها بود، تشکیل میداد. به همین گونه ۶۱ فیصد کل جمعیت در منطقه پلخمری(پایتخت بغلان) ، ۴۱ فیصد جمعیت منطقه کندز، ۴۵ فیصد کل جمعیت در منطقه خان آباد، و فقط ۱۰ فیصد مناطق ازبیک نشین تالقان را.
مهمترین «خشونت اداری» علیه مردم شمال افغانستان توسط قانون اساسی ۱۹۶۴صورت گرفت. این مضحکۀ سیاسی که از یکسو مدعی دموکراسی بود، از جانب دیگر بر تمام صلاحیتهای های قبلی پاشاه صحه گذاشت و سلطنت مطلقه را مطلقه تر نمود، حاوی کلیه مزایائی بود که میتوانستند در سال ۲۰۰۴ با اندکی تغییر به قانون اساسی طالبان تبدیل شود. بر اساس این قانون، ولایات ترکستان و بدخشان افغانستان به ۹ واحد اداری جدید فاریاب، جوزجان، سرپل، بلخ، سمنگان، کندز، بغلان، تخار و بدخشان تقسیم شد، که اینکار عملاً هویت مشترک ترکستانی و قطغنی آنها را از بین برد. تا کودتای دموکراتیک خلق ،۱۹۷۸ برنامه های افغانستان سازی با اسکان دادن تعداد زیادی از پشتونهای جنوبی در سراسر ولایات شمالی ادامه یافت. در دهه ۱۹۹۰ این گروه های پشتون مستقر در شمال به ستون فقرات حمایت طالبان در تسخیر مجدد منطقه تبدیل شدند. فساد حکومت مرکزی در بخشهای شمالی کشور در طول دهه ۱۹۸۰جوامع پشتون در شمال را در معرض انتقام جوامع محلی ازبیک، ترکمن، ایماق و تاجیک قرار داد، زیرا اکنون آنها همه مسلح بودند و به عنوان گروههای جهادی در برابر روسها سازماندهی شدند. بسیاری از ناقلین برای امنیت جان خود به پاکستان رفتند. با این حال، مناطق بزرگتر پشتونها در ولایات قندز، بغلان و بلخ، خود را با کمک احزاب جهادی مستقر در پاکستان سازماندهی و مسلح کردند. زمینهائی که در بخشهایی از ولایات تخار و بدخشان از پشتونهای اسکان داده شده به جا مانده بود، توسط همسایگان تاجیک و ازبیک شان تسخیر شد. اما پس از فتح مجدد شمال توسط طالبان، یعنی پس از سال ۱۹۹۷پناهندگان پشتون همراه با سربازان جدید طالبان از جنوب و پاکستان بازگشتند. غیر پشتونهائی که به شدت برابر تسخیر مجدد مناطق خود توسط طالبان مقاومت کردند، در معرض انتقامهای خشونت آمیزی قرار گرفتند. با این حال، چون طالبان بر حسب معمول در میان ملاهای محلی ای که بیشتر شان در مدارس پاکستان آموزش دیده بودند، همکاران و هوادارانی داشتند، این در نهایت باعث ایجاد تنشهائی در میان جوامع غیر پشتون شد. اما ادامه مسیر اولیه بسوی شمال توسط طالبان و سپس تسخیر مجدد شهر مزار توسط آنها منجر به اقدامات متقابل انتقام جویانه، به ویژه در میان هزاره ها شد که تنشها را در شمال و مرکز افغانستان تشدید کرد.
افغانستان الگوئی از فیودالیزم قرون وسطی
در این جا یکبار دیگر به شرح ویژگیها و مشابهت هائی بین تاریخ معاصر این کشور و تاریخچه مختصر فیودالیزم قرون وسطی میپردازم. با یک نظر گذرا به اروپای قرون وسطی دیده میشود که، کلیسای کاتولیک میتواند از مؤمنان بخواهد که از فرمانروایان خود نافرمانی کنند، یا به جنگ صلیبی علیه دولت های غیر مسیحی یا علیه بدعت گذاران فرقه ای دین بپردازند. ترس از لعن زندگی زندگی مردم عادی را به خود اختصاص داده است. این امر احترام به قدرت مقامات مذهبی را در بین مردم القا و آنها را وادار میکند برای ساختن کلیساها و حمایت از صومعه ها کمکهای مالی زیادی کنند. کلیسا همچنین میتواند قو انینی را وضع کند که قرض دادن پول با بهره را ممنوع و عشر مذهبی را مطالبه کند.
روستای افغانستان همچنان چنین مکانی است. البته قیاس قرون وسطایی اروپا در آن بسیار دقیق نیست. زیرا اسلام سنی افغانستان هرگز حاوی سلسله مراتب روحانی، صومعه ها یا شخصیتهای مذهبی با قدرت یک «پاپ» نبود. اما هرگاه در مورد اخلاقیات فرهنگی صحبت میکنیم، قیاس ما دیگر قرین به حقیقت است- به ویژه زمانی که تلاش طالبان و مخالفت آنها را با دولت کابل (لازم به تذکر است که این مقاله همزمان با جمهوریت وارداتی افغانستان نوشته شده است.) مورد ارزیابی قرار میدهیم. مخالفتی که به عنوان جهاد معرفی میشد. . ناظران وقتی خود را با تاریخ اقتدار تکه تکه شده دولتی افغانستان مواجه میبینند، در آن جنبه هائی را می ینند که با قرون وسطی کاملاً همخوانی دارد، دوره ای که در آن رهبری در اروپا شخصی بود تا بیوروکراتیک و قدرت دولت برای تحمیل اراده خود کاملاً محدود بود. طوری که قبلاً نیز اشاره شد، در پی فروپاشی امپراتوری روم غربی در قرن پنجم، نوعی از فیودالیزم به ظهور رسید که به شدت غیرمتمرکز بود. پادشاهان با اعطای زمین به رهبران منطقه ای که پس از آن موظف به حمایت نظامی و سیاسی از او (پادشاه) بودند، سهم خود را در قدرت تضمین کردند. اما مشکل پادشاه این بود که وقتی منابع (زمینها و دارائیها) در دست دست نشاندگان او باقی میماند، این گماشتگان با استفاده از آنها به نفع خود عمل میکردند. اما ظهور دولت های متمرکز در اروپا در قرن های ۱۶ تا ،۱۸ فرآیندی را به پایان رساند که طی آن پادشاهان به تدریج قدرت را متمرکز ساختند و اشراف فیودال خود را خلع دارائی کردند. سپس، در آغاز قرن نوزدهم، ظهور دولت- ملت های اروپایی این روند را یک گام فراتر برد و پادشاهان را خلع دارائی کرد، اما دولتهای متمرکزی را که قبلاً بنیان گذاشته بودند، دست نخورده نگه داشت. تاریخ افغانستان به طرز شگفت انگیزی از یک چنین الگوی مشابه پیروی کرده است – فقط با چند قرن تاخیر. تا قرن هفدهم، سرزمینهائی که افغانستان امروزی را در بر میگرفت، بخشهای جنبی امپراتوریهای قدرتمند مناطقی بود که در آسیای مرکزی، هند و ایران متمرکز بودند. پس از افول و فروپاشی این قدرتها در اواسط قرن هجدهم، افغانستان به یک ساختار فیودالی بازگشت که در آن امیران افغان در ازای خدمت نظامی به دست نشاندگان خود زمین میدادند و در این حال این امیران به توافقاتی با گروههای مختلف خودمختار در مناطق دور افتاده نیز دست یافتند که حکومت متمرکز را در اساس رد میکردند. انگلیسها این ساختار فیودالی را در طول جنگ اول افغان و انگلیس (۱۸۳۹-۱۸۴۲ ) و زمانی که به افغانستان حمله کردند، از بین بردند. اگرچه آنها در آن جنگ شکست خوردند، اما امیران متوالی افغانستان هدف خود را برای ایجاد قدرت متمرکز دولتی حفظ کردند. در پایان قرن نوزده، امیر عبدالرحمن از سلاح مدرن و عسکر منظم برای ایجاد یک دولت مدرن استفاده کرد. با این حال، در قرن گذشته، دولتهای توارثی در کابل که تلاش کردند میراث تمرکز عبدالرحمن را حفظ کنند، حداقل سه بار (در سالهای ،۱۹۲۹ ۱۹۹۲ و ۲۰۰۱ ( سقوط کامل دولت را تجربه کردند. زمانی هم که قدرت به دست آمد، بویژه در طول دوران جنگ این قدرت به مالکان و خوانین منطقه ای بازگردانده شد. واگذاری قدرت در دست مالکان و متنفذان محلی نمودار شکست دولت بود. رقبای دولت های پوشالی تمایلی به مشارکت در سیاست در یک سیستم دولت محور نداشتند و نه این مجال برایشان فراهم ساخته شد. قبایل و گروههای قومی خودمختار، قوماندانان محلی، شبکه های متشکل از جنایتکاران، و حتی خانواده ها و دشمنان خونی همه به دنبال جنگ و مقاومت در برابر قدرت دولتی ای بودند که در یک فاصله نه چندان دور به یغما گرفته شده بود. اما هیچیک به طور خاص به دنبال سرنگونی کامل دولت یا جایگزینی برای آن نبودند. به این ترتیب شرایط مشابه اروپای قرون وسطایی به میان آمد، جائی که پادشاهان غالبا عوض میشدند و هیچکدام قادر به حفظ انحصار و استفاده از اقتدار دست داشته نبودند، اما میتوانستند همچنان پادشاهی کنند و تاج و تخت خود را حفظ کنند. به طور مثال، حامد کرزی که بسیاری مردم او را لقب «شاروال کابل» داده بودند و خلف او اشرف غنی هردو از نظر ساختاری با آن پادشاهان اروپایی قرون وسطایی که فقط پایتخت های خود را در اختیار داشتند، اما حکومت نمیکردند شباهت داشتند. اتخاذ شیوه میراثی توسط کرزی و غنی که در آن مقامات و منابع بر مبنای روابط شخصی با افراد، جنگسالاران، قاچاقبران مواد مخدر، زمینداران بزرگ، مالکان و متنفذان محلی توزیع میشدند، یا تعین سهیمه های آنها در تقسیم غنایم، برای کسب حمایت شان، شباهتهائی با امپراتوری مقدس روم و اتحادیه اروپای بعد از آن داشت. بنابراین از آنجائی که ظهور غرب مدرن با یک عقب نشینی طولانی مدت مذهب برای ایجاد جامعه ای که ایمان در آن تسلط داشت مستلزم جهشی متفاوت از ایمان بود، جامعه افغانستان نیز ملزم از یک چنین جهش است.
سفاح

4 پاسخ به “فیودالیزم ؛ فیودالیزم درافغانستان”
میبخشید با برداشت تان در قسمت اخیر در مورد کرزی و غنی موافق نیم. شما در قدم اول استعمار را نادیده میگیرید. که از نگاه ساختار زیاد فرق دارد. چپ ما زیاد از فیودال میگویند لطفن از چند تای شان نام ببرید؟ که با نام ایشان آشنا گردیدم. و اگر زحمت نمیشود در مورد (مهمترین «خشونت اداری» علیه مردم شمال افغانستان توسط قانون اساسی ۱۹۶۴صورت گرفت. این مضحکۀ سیاسی که از یکسو مدعی دموکراسی بود، از جانب دیگر بر تمام صلاحیتهای های قبلی پاشاه صحه گذاشت و سلطنت مطلقه را مطلقه تر نمود، حاوی کلیه مزایائی بود که میتوانستند در سال ۲۰۰۴ با اندکی تغییر به قانون اساسی طالبان تبدیل شود) زیاد تر توضیح بدهید تشکر.
لایکلایک
طفا از کلی گویی احتراز و مقصود تان را واضحتر بیان کنید.
لایکلایک
Nejat Sahyd
فکر میکنم مقصد در قسمت اخیر واضع است که در مورد ادعا تان در داخل قوس توضیح دهید. در مورد غنی و کرزی زیاد مصرف استعماری بود که در جیب دارو دسته اش می رفت تا درآمد از حاصلات و یا اجاره زمین. دیگر این آن ها شاهان نسبتن مستقل بودند نه نوکر و دست نشانده. در نوشته و سخن های دوستان چپ از جامعه فیودالی و فیودال ها سخن زده میشود. اگر شما هم به آن باور هستید. لطفن از چند تای آن فیودال ها نام ببرید.
لایکلایک
Safa
کدام مقصد در قسمت آخر واضح است؟ چی را میخواستید در داخل قوس شرح دهم؟ در پاسخ سوال «مهمترین خشونت اداری علیه مردم شمال در قانون اساسی ۱۹۶۴ دولت پادشاهی افغانستان»؟ کافی ست به اظهارات وزیر عدلیه «طالبان» در ماه سنبله ۲۰۲۱ با وانگ یو سفیر چین توجه کنید، او در آنجا «قانون اساسی دوره ظاهرشاه را با تغییراتی مورد اجرا قرار میدهد» که البته با توجه به ماهیت طالبان به سادگی میتوانیم ماهیت این قانون را نیز بدانیم. بدیهی ست که شما این را میدانید که ظاهر شاه به خاطر کسب رضایت مردم (بخوانید فریب دادن مردم) و حق عضویت در ملل متحد «نظام شاهی مطلقه» را به مشروطه تبدیل کرد؟ قانون اساسی او در حالی که صلاحیتهای زیادی (بیشتر از ۲۲ ماده) مانند تعیین صدر اعظم و رئیس ستره محکمه صلاحیت برکناری صدر اعظم، انحلال پارلمان و اعلان جنگ را به پادشاه داده بود، پادشاه را در همه حال از مسولیت مبرا و غیر پاسخگو دانسته، فقه حنفی را تنها فقه رسمی میدانست و از چیزی به عنوان آزادیهای فردی و رعایت حقوق بشر کمتر از هیچ داشت. حقوق مدنی، فرهنگ و زبان و حفاظت از دین اقلیتها در آن عمدا انکار شده، یعنی هیچ یک مرجع یا محکمه ای برای بررسی از «تخلفات در قانون اساسی» وجود نداشت. و بنابر داشتن همین کیفت به آسانی میتوانست اقنای خاطر طالبان را فراهم کند. در مورد حامد کرزی و اشرف غنی ندانستم، چطور در حالی که آنها را از یکسو مامور معاشخوار اجنبی میشناسید، اما یک سطر پایینتر آنان را «شاهان نسبتا مستقل» خوانده اید؟ وقتی در آن بالا گفته شده بود: قبایل و گروههای قومی خودمختار، قوماندانان محلی،(زمینداران و مالکان و یغما گران زمینهای عامه) شبکه های متشکل از جنایتکاران، احاد و ارکان دولت را تشکیل میدادند، اماهیچیک به طور خاص به دنبال سرنگونی کامل دولت یا جایگزینی برای آن نبودند. به این ترتیب شرایط مشابه اروپای قرون وسطایی به میان آمد، جائی که پادشاهان غالباً عوض میشدند و هیچکدام قادر به حفظ انحصار و استفاده از اقتدار دست داشته نبودند، اما میتوانستند همچنان پادشاهی کنند و تاج و تخت خود را حفظ کنند» آیا هنوزهم گفته میتوانیم چیزی به عنوان فیودالیزم و مناسبات آن در افغانستان وجود نداشت؟ اگر شما هنوزهم خواهان دانستن اسامی فیودالها هستید، تاریخ معاصر افغانستان گزارش دقیقی در مورد به شما ارائه خواهد کرد.
لایکلایک